گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
مجمع الانساب
جلد دوم
.ذكر احوال چوپانيان‌




استماع افتاده كه نسب امير چوپان از تراكمه بود و سالها در خيل امير- قتلغشاه نوين- كه گفتيم در حرب گيلان بقتل آمد- مي‌بود و به مردانگي و جلادت مشهور و معروف. و گويند در حرب گيلان اثرها نموده و پادشاه اولجايتو سلطان او را پسند فرمود و جاي قتلغشاه به وي ارزاني داشت و گويند به تنها با هزار مرد بزدي و تا وقتي كه سونج يعشي (؟) كه سرور قبايل ايغور بود و راه اتابكي سلطان داشت در قيد حيات بود امير چوپان اگرچه امير الامرا بود در كار ممالك شروعي نمي‌پيوست چون سونج تعشي [بخشي؟] به علت نقرس راه عالم باقي گرفت، كار امير چوپان بالايي يافت و هر روز قويتر مي‌شد و عادت او آن بودي كه دائما به حدود دربند و ثغور مقيم بودي. در سالي دو نوبت يا سه نوبت به كرياس حاضر شدي و يك ماهي ملازمت پادشاه نمودي و بازگشتي و به تدبير و ترتيب كار دربندها و لشكرها مشغول بودي. اما پسرش دمشق خواجه نام را بر تخت پادشاه ملازم گردانيده بود و آن پسر چون مرتبه خود بالاي دست ملوك و سلاطين عالم يافت بطر «16» نعمت و خيلاء عصيان بر دماغ او راه يافت و تنعمات بيحد پيش گرفت و گاهگاهي سخناني كه از طريق ادب دور بودي در غيبت سلطان بر زبان راندي و آن سخنها با سلطان رسيدي و اغماض فرمودي. و مال را چندان گرد كرد كه خزانه او بيش از خزانه ابو سعيد خان شد بل كه بو سعيد را خود خزانه نبودي.
چون بي‌ادبيهاي دمشق خواجه از حد و اندازه بيرون شد شبي سلطان بو سعيد به نشاط شراب نشسته و سكر او را دريافته جماعتي ايناقان گفتند نام پادشاهي بر تست اما پادشاه حقيقت دمشق خواجه است. سلطان را اين حديث سخت آمد. در حال فرمود كه همين زمان خواهم كه سر دمشق خواجه پيش من آريد.
______________________________
(16). بطر (به فتح اول و دوم) به معني ناسپاسي نعمت كردن بكار رفته (فرهنگ فارسي معين).
ص: 281

مقتل دمشق خواجه‌

جماعت حساد چون فرمان پادشاه بشنيدند، علي الفور قصد خانه دمشق- خواجه كردند. چون [وي] آگاه شد كه حكم سلطان بدان جملت نفاذ يافته به عدت و آلتي كه داشت مغرور بود مردمان فرستاد به جمعي از امرا و دوستان كه در اثناي اين چند سال دم به موافقت و مصادقت با وي زده بودند و وعده‌هاي مزور با هم نهاده كه يعني وقت مدد است. هيچ كس از امرا و نوينان مساعدت وي نكرد بدانست كه آن همه تمويه بود علي هذا آن شب در آن قلعه كه بود در محكم ببست و به كارسازي مشغول شد و گويند غسلي (؟) از آب گل برآورد و هزار دست سلاح بيرون آورد و به هزار نفر مرد داد كه بعضي غلامان و بعضي خواص و نوكران او بودند و اسبي داشت گويند به هزار دينار زر طلا خريده بود و ده فرسنگ راه مي‌دويد و شمشيري داشت به مثل قيمت اسب بدست آمده علي الصباح بر آن اسب نامي سوار شد و آن شمشير حمايل كرد و با آن معدود روي از قلعه به زير نهاد. چون به كنار شهر سلطانيه رسيد، دروازه بسته بود. گويند زنجيري بر پيش در حايل بود كه هر مهره از آن زنجير يك من آهن بودي به هم افكنده آن شمشير بزد و زنجير را چون رشته‌اي ببريد و بيرون رفت. لشكر بو سعيد در پي او نشست. چون قريب فرسنگي راه برفت، مصر خواجه نامي كه مخلص سلطان بود به وي نزديك شد. دمشق هرچند پاي بر آن اسب نامي زد همچون اسب چوبين نجنبيد، بدانست كه روز نكبت است. دست به شمشير برد، از نيام بر نيامد. مصر خواجه به وي رسيد چماقي بر سر وي زد و از اسبش جدا كرد. هرچند گفت مرا زنده به حضرت خان بريد قبول نكردند سرش جدا كردند و به خدمت پادشاه بردند. روز ديگر سرش بر كنگره قلعه بردند و بياويختند و بو سعيد خان به هيبت بنشست و گفت هركس كه او را دل مخالفت باشد عاقبت او چنين باشد. امرا و اعيان حضرت بيامدند و زانوي خدمت زدند و دعا و ثنا گفتند و بازگشتند. در آن روز از خزاين و دفاين و نفايس و جواهر كه تعلق به دمشق و نوكار «17» و نواب او داشت صامت و ناطق نماند. همه غارت كردند و روزگار دمشق به مصر تمام شد و از وي نرينه نماند و دو دختر مانده
______________________________
(17). نوكار به معني تازه‌كار و مبتدي است و در جهانگشاي جويني به معني نوكر و مستخدم آمده (جهانگشاي جويني ج 2 ص 250).
ص: 282
[كه] امروز هر دو حاكم الوس پادشاه زمين و زمان‌اند كه به دولت اين جمشيد زمانه اين خواتين دوگانه را دولت و اقبال به ابد مقرون باد. دختر بزرگتر نام او دلشاد- كه هميشه دلش چون نام خود باد- پادشاه بو سعيد خان قبول فرمود و خاتون خان شد تا وقتي كه پادشاه را حالت ناگزير پيش آمد. امروز همچنان فرخنده و رخشنده بر تخت حكم است كه عمرش با قيامت برابر باد. و اللّه اعلم.

مقتل امير چوپان‌

چون دمشق خواجه به حكم ياساي سلطان بو سعيد رسيد جمعي در دل پادشاه پيدا كردند كه چوپان را من بعد دل با تو راست نخواهد بود. و سلطان هيچ نگفتي و نام چوپان به زشتي نبردي و او را همان آقا خواندي. اما چون خبر اين واقعه به چوپان رسيد گفت آه از روزگار من و فرزندان من. مكتوبات آغاز نهاد و به تضرع و خشوع، عذر بي‌ادبيها كه دمشق كرده بود بخواست و گفت آن فرزند كشتني بود و شمشير پادشاه جز مخالف نخورد. في الجمله بو سعيد اغماض مي‌فرمود از حد و چوپان آقا از اغماض و وقار سلطان زيادت مي‌ترسيد.
چون پيرامون چوپان لشكر بسيار بود و مر بيشتر امرا با وي، او را تحريض دادند بر آن كه چه عجز افتاده ترا؟ لشكر بايد كشيد و مغافصة سلطان را فروگرفتن و خويشتن را از اين انديشه خلاص دادن. چوپان نيز مفتون سخن بدآموز گشت.
هفتاد هزار سوار برگرفت و به حدود قزوين لشكرگاهي ساخت. از آن نهضت، اهالي بلاد جمله بترسيدند و امرا و وزرا به خدمت خان عرضه دادند كه چوپان با لشكر نزديك آمد و لشكري چنان كه بايد نزديك تو نيست. اين را چاره و تدبير چيست؟
جواب فرمود كه هرچه در ازل حكم مسبب الاسباب رفته هر آينه چنان شود و غم، بيفايده بود. مرا خداي تعالي پادشاهي بخشيده و اگر باز مي‌ستاند وديعت خودش است و اگر تقدير نرفته هيچ كس پادشاهي از من نتواند ستد. چون نيكو در اين جواب تأمل نمايي سخن محققان و موحدان و متوكلان است و سر كلام الملوك ملوك الكلام از اين سخن روشن مي‌گردد.
پس چون چوپان آقا دو سه روزي با لشكر بنشست و پادشاه فلك رتبت هنوز عزيمت آن نداشت كه اجازت مصاف فرمايد شبي مانند آن شب كه خداي سبحانه
ص: 283
و تعالي رعب و خوف در دل لشكر احزاب افكند و از كنار مدينه برخاستند و برفتند كما قال اللّه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا- عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً «18» ناگاه بر چوپان خوفي و هراسي طاري شد و خود با لشكري اندك برنشست و از طرفي برفت. هركس از امرا كه در آن شب از فرار چوپان خبر مي‌يافت او نيز خود را برطرفي بيرون مي- افكند. روز ديگر باقي لشكري كه لشكر سلطاني بودند پيش پادشاه روي زمين به سجده درافتادند و گفتند ما مأمور امر آن اميريم كه پادشاه او را بر سر ما گماشته بود ما از آن غافل بوديم كه چوپان آقا ما را به جنگ خداوندگار مي‌آورد. و الحق همچنان بود. پادشاه بر گناه ايشان و الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ «19» فرو خواند و جان ايشان ببخشيد.
چوپان چون از حدود قزوين نهضت كرد روي به خراسان نهاد به عزم آن كه از جيحون عبره كند و توسل به حضرت قاآن جويد تا قاآن را در حضرت بهادر خان شفيع سازد به همين رأي قرار گرفت و برفت با جمعي از نواب كه امراي بزرگ بودند و بعضي از فرزندان. چون به خراسان رسيد، روزي انديشه كرد و نواب را حاضر گردانيد گفت من فكر مي‌كنم سن نصاب كمال يافته. بين الستين و السبعين است و با سخن سرور كاينات عليه السلام موافق. هر آرزويي كه مرا در دل بود خداي تعالي به دولت بو سعيد به من ارزاني داشت. امروز مردي پيرم. به من نسزد كه با خداوندگار خود دم مخالفت زنم و قاآن كي باز حال من افتد و حال آن ممالك نتوان دانست كه چگونه باشد. عزيمت مصمم است در آن كه به شهر هرات روم كه مرا با غياث الدين- ملك هرات- سابقه دوستي تمام هست و بيعت و سوگند با من دارد كه قصد من نكند. رأي من اين است و بر اين مزيد نيست. هركس كه با من مي‌آيد خير و الا هركسي سر خود گيرند. چون امير چوپان اين فصل فرو خواند، جمعي امرا كه با وي بودند گفتند إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ «20» و هركسي سرخود گرفتند. پسر بزرگترش امير حسن به قرار جيحون را عبره كرد و گفتند پيش خانان ماوراء النهر نيك متمكن شد. عاقبت به سعايت حساد منفي گشت. [با] يك
______________________________
(18). سوره احزاب آيه 9.
(19). از آيه 134 سوره آل عمران.
(20). از آيه 156 سوره بقره.
ص: 284
دو پسر ديگر و اندكي از خواص كه با وي بودند، با خزينه تمام كه در بار چهارپايان داشت روي به دار الملك هرات نهاد. چون برسيد غياث الدين ملك روز اول مورد او را غنيمت دانست و شرايط توقير و احترام به تقديم رسانيد و او را فرود آورد و جان برميان بست. چون شب در رسيد ملك غياث الدين هر دو پسر خود را بخواند و گفت بدانيد كه جان و خان و مان و دنيا و آخرت من بر سر اين مرد رفت. گفتند چگونه؟ گفت مرا با او عهد است اگر قصد او مي‌كنم دين از من رفت و اگر قصد نمي‌كنم و مدد او مي‌كنم در حضرت پادشاه وقت عاصي و ياغي‌ام و اگر او را راه مي‌دهم تا برود طلب او به‌هرحال از من خواهند كرد. سه كار است هر سه به نفرين بد. پسران گفتند مصلحت در آن است كه او را موقوف كنيم و صورت حال با بندگي حضرت نماييم تا حكم يرليغ بر چه جمله نفاذ يابد. به همين معني قرار دادند و دو سه روزي در مراعات چوپان كوشيدند. از هرات تا «21» دار الملك سلطانيه دويست فرسنگ زيادت باشد.
چون حكم پادشاه برسيد قصد او كردند. چوپان در آن روز امارت آن بيافت كه او را خواهند كشت. پيغامي فرستاد پيش غياث الدين و گفت بد كردي و از خداي نترسيدي و سوگند به دروغ كردي. روزگار من بسر آمد اما تو نيز مكافات بيابي. اما مرا سه حاجت به تست و چشم دارم كه هر سه روا كني: يكي آن كه مرا چون بكشي در اين زمين به گور نكني و همچنين با تابوت بنهي. دوم آن كه پيغام از من به بو سعيد فرستي كه چوپان زينهار داده كه تابوت و جسد من به خاك مكه فرستي و به گور كني. سوم آن كه انگشت ابهام از من جدا كني و به نشانه پيش تخت پادشاه فرستي. چون اين وصايا تمام كرد، غياث الدين دو سرهنگ بفرستاد تا او را به زه كمان بكشتند و تابوت او را بنهاد و انگشت ابهامش همچنان جدا كرده به كرياس فرستاد. قضاي خداي و همت چوپان كه در كار بود جماعتي در حضرت پادشاه عرضه دادند كه غياث الدين با چوپان يكي است و اين انگشت از آن ديگري است كه بريده و فرستاده. و غرض از انگشت آن بود كه انگشت ابهام چوپان مثني بودي و آن نشانه‌اي روشن بود.
چون حساد بعد از مرگ اين سعايت در حق چوپان كردند بو سعيد يرليغ داد كه چوپان را همچنان با تابوت بياورند. غياث الدين تابوت او را ببرد و پادشاه
______________________________
(21). در نسخه اصل: «با».
ص: 285
جهان روي او را مرده بديد بدانست كه در آن تمويهي و تزويري نيست فرمود كه دريغ از چوپان آقا كه نيكوبنده‌اي بود. پس بفرمود تا تابوت او را به خاك مكه بردند و دفن كردند.
و چوپان مردي به غايت عادل بودي و كار به طريق شرع راندي و هرگز شراب نخوردي و يك ركعت نماز از وي فوت نشدي و صدقات بسيار كردي و بسيار عمارات مشهور و خيرات مشكور كرده و در بطن مكه كهريزي «22» تمام ساخته كه امروز در مكه آب روان هست و تا غايتي منصف بود كه پسرش [كه] در روم مي‌بود نسبت آن بر وي كردند كه در سكه تصرفي نموده و آن از معظمات گناه بود.
بو سعيد با وي اين معني بگفت. چوپان به نفس خود عازم روم شد و پسر را گردن بسته پيش تخت آورد و گفت هرچه خواهي از سياست با وي بجاي آر و اين كمال كياست او بود و از چوپان دختري مانده بود نامش بغداد خاتون و تا آخر عمر خاتون پادشاه بو سعيد بود و يرليغ او در اطراف ممالك روان و حكمش نافذ. و احوال قتل آن خاتون معظمه هم شمه‌اي بيايد در جلوس ارپا خان. ان شاء الله تعالي.
چون اين‌جاق نيز بگذشت دولت بو سعيد بهادر خان هر روز زيادت‌تر و كوكب سعادتش بر سپهر اقبال تابانتر. در اثناي اين دو سه سال هم روزي جمعي از مفسدان تمويهي پرداختند و دروغي كه از آفتاب مشهورتر بود بر بغداد خاتون افترا كردند كه يعني قصد بو سعيد دارد و بدان سبب جمعي در سر آن شدند و نويان اعظم اعدل نوشروان ثاني شيخ حسن نويان- كه امروز مدار مركز ممالك اولاد چنگيز خان بر اوست و نايب خان وقت است- بدان واسطه مقيم ثغرروم گشت تا وقتي كه روح پادشاه بو سعيد عروج كرد و به مركز اصلي روان شد. چون اين خسرو يگانه از كرياس نهضت فرمود من بعد كار مملكت همه با وزير افتاد و الحق وزيري كافي صايب رأي بود و كار وزارت را چنان ضبطي داد كه كار مملكتي به رقعه‌اي راست بود. قلمش كار شمشير كردي. از امراي بزرگي كه در كرياس پادشاه جهان بو سعيد كار مي‌راندند امير بزرگ اعظم شرف الحق و الدين محمود شاه بود تغمده اللّه بغفرانه كه ميري بود صاحب رأي صايب فكر مصلح مدبر جوانبخت و با وزير وقت متفق و پادشاه از ايشان راضي. دو سه سال جمله لشكري و رعاياي مملكت ايران در ظل مرحمت اين بزرگ مرفه و فارغ البال بودند و در آخر شمه‌اي از احوال و
______________________________
(22). در متن: «كهن‌ريزي» و تصحيح قياسي است.
ص: 286
عاقبت كار اين يگانه نيز بيايد. ان شاء اللّه تعالي. كه چگونه صاحب غرضان صورت- حال او در حضرت پادشاه زمان زشت كردند و كار او را اندك خللي رسيد و باز چگونه با قرار اصل رفت و نزديك شاه به همان مرتبت باز رسيد.
نعم، سلطان بو سعيد روزگاري مساعد و بختي موافق داشت همه ايام خود به استيفاء لذات از مصاحبت پريچهرگان و استماع سماع ارغنون و چنگ و چغانه تمتع گرفتي و چون با علم و طالب علمان ميلي عظيم داشت اكثر اوقات دانشمندان و شاعران و مردم هنرمند را حاضر گردانيدي و به اكتساب هنر و استفادت آداب ديني و دنيوي مشغول بودي و خط پارسي و مغولي به غايت خوب نبشتي و شعر نيكو گفتي و يك قطعه كه حسب الحال خود فرموده بود اينجا ثبت افتاد و هذا:
به ذات پاك خدايي كه شاهيم داده است‌كه شادي و غم دنيا به پيش من باد است
بدين جهان نفريبد كسي كه دارد عقل‌كه دهر را حيل و داستان بسي ياد است
هزار شكر خدا را كه دولتم بخشيدچنانكه در كف هيچ آدمي نيفتاده است
يكي كه ملت اسلام روزيم كرده است‌كه نفس پاك همه مؤمنان بدان شاد است
دوم كه خير همه خلق خواست خاطر من‌دلم براي مراد جهان به نازاد است (؟)
سوم ممالك و تاج و سرير و تخت جهان‌مسلم است و زجد و پدر كزو زاد است
چهارم آنكه مراد همه برآرم من‌به شكر آنكه خدا اين سعادتم داده است
بيا به مصر دلم تا دمشق جان بيني‌كه آرزوي دلم در هواي بغداد است
سعيد بخت كسي را كه در ازل نامش‌خداي عز و جل بو سعيد بنهاده است و چون اين قطعه به ولايت شبانكاره رسيد هركسي در مجابات آن شروع
ص: 287
كردند و به تبرك دست به دست ببردند مقرر كلمات محمد بن علي بن الشيخ كه مؤلف اين مجموعه است گستاخي نمود و اين مجابات در سلك نظم كشيد. نظم:
دل زمانه ز شاه جهان بدان شاد است‌كه دست عدل به اهل زمانه بگشاده است
خداي جل جلاله كه از عنايت خويش‌همه ممالك روي زمين بدو داده است
زمانه رام و فلك يار و روزگار مطيع‌جهان به دولت او چون بهشت آباد است
چه فضل هست كه در حق او نكرده خدانخست آنكه ز عدلش جهان پر از داد است
دوم كه سايه رايات ملت اسلام‌به عون او به بسيط ممالك افتاده است
سه ديگر آنكه ز آب فرات تا جيحون‌به حكم يرلغ او سر به خط بنهاده است
چهارم آنكه در ايام هر كجا هنري است‌ضمير روشن خورشيد پرتوش ياد است
به پنجم آنكه به تأييد ايزد بي‌چون‌دلش رحيم و وجودش سخي و كف راد است
دمشق و مصر كه گويند جنت است و نعيم‌به نزد شاه نه همچون هواي بغداد است و در ايام دولت او واقعات و حادثات طاري شد كه اگر همه نوشته شود دراز گردد. باري پادشاهي بود كه بخت با او چنان موافق بود كه هر سال از مملكتي كه نه ايل بودند مثل شام و مصر و مثل هند و سند چندان مال و تحف و هدايا بفرستادندي كه مقدار مال قرار و زيادت بودي.
و در تاريخ سنه ثمان و عشرين و سبع مائه سلطان ابو المجاهد محمد شاه كه سلطان ممالك هند است و سر رفعت بر اوج كيوان مي‌ساييد و دوازده هزار فرسنگ زمين هند را همه مسلماني شايع گردانيده و جمله بتخانه‌ها را بكلي خراب كرده و بتان شكسته را به اطراف عالم منتشر كرده و احوال او و عدل و شوكت او از آفتاب مشهورتر است ايلچيان فرستاد با چندين هزار خروار خزاين و جواهر و تحف و
ص: 288
تنسوقات نفيس مثل طبلها و مرواريد و ياقوت و كمرها از الماس و هرچه عنبر و مشك و زباد و عود و صندل و كافور و عقاقير بود خود حرمتي نداشت و چندان پيل و ببر و كرگدن و خر عتابي و طوطي و گربه زباد و يوز و باز و بحري كه عدد آن خداي دانست و زرطلا چندان بود كه به هر شهر كه برسيدندي چهارپايان به جهت حمل آن بدست نيامدي. محملي بدين صفت با يكي از وزراء معتبر و يكي از حجاب بزرگ نام او امير عبد اللّه و نام وزير اختسان (؟) با پانصد ششصد تن از خواص و امراي حضرت او از راه دريا بفرستاد. چون اين خبر به سمع مبارك خان رسيد يرليغ شد تا به هر شهر كه برسند ايشان را بدرقه كرده اولام به اولام به كرياس رسانند. بدين منوال ايشان را به شهر سلطانيه رسانيدند. رسولان هند چون برسيدند قريب يك ماه آن بارها در بيرون شهر سلطانيه افتاده بود و هيچ كس التفات نمي‌كرد، چنانكه رسولان به ستوه شدند. بسيار شفاعت به اركان دولت كردند تا روزي وزير الوزرا غياث الدين محمد بن رشيد ايشان را بخواند و بپرسيد تا به چه كار آمده‌اند؟ گفتند پادشاه ما طلب دوستي و موافقت مي‌كند. بعد از يك هفته ديگر خان فرمود تا آن بارها را در طوي بزرگ همه ببخشيدند و بر امرا و لشكر تخصيص فرمود. هيچ چيز از آن روي خزينه پادشاه نديد و در روز طوي رسول دوگانه را بياوردند تا عظمت اردو و كرياس بزرگ را بديدند و به چشم خود قيامت مشاهده كردند و بيهوش شدند و سر بر زمين نهادند و مجال نطق نداشتند. بعد از مدتي ايشان را با تشريف و سيورغاميشي بازگردانيدند و جواب نامه‌ها كردند به استمالت آن كه جلب دوستي مبذول است. از بأس ما ايمن باشد و يكي از بندگان حضرت از پاي كاران ديوان مردي در حساب از علويان نام او سيد عضد الدين يزدي بفرستادند نزديك سلطان محمد شاه با بعضي از بلاك (؟) كه در خور چنان پادشاهي بود و اين سيد از راه خشك به مدت شش ماه به شهر دهلي كه دار الملك محمد شاه بود رفت به عظمتي هرچه تمامتر با چتر و پايزه و چون برسيد سلطان محمد شاه مورد او را عزيز و گرامي داشت و در دعا و ثناي سلطان بو سعيد بيفزود و سر بر زمين نهاد و غايبانه چوك زد (؟) و تشريف كه او را فرستاده بودند بپوشيد. و سيد عضد قريب سه ماه در پايتخت سلطان محمد شاه بود و چندان مال از الوس سلطان بو سعيد با خود برده بود كه در آن سه ماه هر روز يك تومان زر به صدقه دادي از براي پادشاه بو سعيد. و چون سلطان محمد شاه اين همت بزرگ مشاهده كرد گفت
ص: 289
مي‌توان دانست كه بو سعيد بهادر خان چگونه پادشاهي با شوكت است كه كمتر بنده‌اي از آن او شش ماه را از كرياس و اردوي او دور افتاده و به مملكتي بيگانه پيوسته با وجود زحمت غربت و رنج سفر هنوز هر روز يك تومان صدقه جان پادشاه خود مي‌دهد و بدين سبب خجالت به وي راه يافت. روزي سيد عضد را گفت برخيز و به خزانه اندر رو و تفرجي بكن. سيد به خزانه در شد و سلطان از عقب وي كس فرستاد كه اجازت هست كه هرچند و هرچه خود خواهي برگيري. سيد در آن خزانه خروارها ياقوت و زبرجد و الماس و جواهر نفيس ديد و زر و نقره را خود محلي نبود به قليل و كثير نظر بر يك دينار زر و يك دانه مرواريد نيفكند الا يك جامع قرآن ديد حمايل‌وار بر گوشه‌اي آويخته آن را برگرفت و در برافكند و پيش تخت بايستاد. سلطان گفت چرا چيزي از نفايس برنگرفتي؟ جواب داد كه مرا به رسولي فرستاده‌اند نه به حمالي، و اين جواب مزيد احترام سيد و بزرگي بو سعيد و خجالت سلطان هند شد.
في الجمله سيد عضد را به تمكيني بازگردانيد كه چشم فلك از آن عظمت و تبجيل خيره شدي و چون بازآمد خود تقرير مي‌كرد كه هرچند سعي مي‌كنم كه مقدار مالي كه سلطان محمد شاه به خاصه من داده غير از آنچه به تحفه پيش پادشاه فرستاده است آنچه خاص مراست بدانم حساب نمي‌توانم كرد از جمله سه پاره زين با آلت هرسه مرصع به جواهر و ياقوت و لعلي داده بود كه يك‌پاره از آن قيمت مي‌كردند به سه لك مال درمي‌آمد. و لك نزديك هندوان صد هزار دينار است.
اكنون ديگر تنسوقات را از اين سه پاره زين قياس مي‌توان گرفت. و اين حكايت شمه‌اي است از همت بلند و بزرگي سلطان بو سعيد. و بختي چنان بيدار داشت كه در مدت بيست سال كه او بر تخت خاني متمكن بود هيچ وقت يك سم اسب بيگانه به مملكت وي نرسيد و هيچ ياغي دم مقاومت نزد. و خداي تعالي همه چيزي به وي ارزاني داشته بود. به جز فرزند كه نديد نه نرينه و نه مادينه اگرچه بعد از وفات او گويند از دلشاد دختري آمد اما چه فايده.
باري چون شجر دولتش مثمر شد و اغصان جمله تمني او سر به فلك بركشيد و يك قرن از جلوس او بر وساده فرماندهي بگذشت و مدت ملكش به قرب بيست سال كشيد در سنه ست و ثلثين و سبع مائه عزيمت بغداد مصمم فرمود كه قشلاق و عيش‌گاه او بود. ناگاه منهيان خبر دادند كه يعني اوزبك خان- كه خان قفجاق
ص: 290
است از فرزندان باتو- دعوي در سر دارد كه يعني زمين اران و آذربادگان قديما داخل ممالك باتو بوده بايد كه پادشاه به ما ارزاني دارد و چون بارها اين استدعا رفته بود و سلطان بو سعيد قبول نكرده عزيمت دارد كه لشكر را از دربند بگذراند.
چون حكايتي ضروري و امري نازك بود عزيمت بغداد فسخ فرمود و با لشكري و اردو به قراباغ اران نزول فرمود، پس وزير را بخواند و او را گفت چون شغل امرا تو مي‌داني و جمله امرا از حضرت دورند و هركسي مشغول ثغري و شيخ حسن در روم مقيم و شيخ علي حافظ خطه اقليم رابع است و بلاد خراسان در اهتمام اوست و علي‌پاشا كه خال است به كار ديار بكر و بغداد و موصل و عراق عرب برايستاده و امير محمود شاه خود ملازم ركاب همايون و پسرانش هريكي حاكم خطه‌اي‌اند چون عراق عجم و فارس و كرمان و غيره، اين كار ترا كفايت بايد كرد.
چون وزير اين حكم بشنيد سراسيمه شد و اگرچه لشكركشي كار او نبود زهره جواب نداشت سمعا و طاعة برخواند و در آن هفته به كارسازي مشغول شد.
ناگاه پادشاه جهان را اندك انحراف مزاجي روي نمود. اطبا گفتند از افراط و خستگي شراب است. روز ديگر آن حرارت به تب محرق سرايت كرد چون يفيض الكاس عند امتلائها معلوم است و غدر روزگار جافي محقق و عين الكمال در حق اهل دولت روشن چه محتاج بيان است مدت هفده روز صاحب فراش گشت. عاقبت در روز سه‌شنبه سيزدهم ربيع الاخر سنه ست و ثلثين و سبع مائه از تخت بخت درافتاد و به روضه رضوان خراميد. رحمة اللّه عليه رحمة واسعة. و چون واقعه او حادث شد و خبر آن درد صعبناك كه هنوز جگر ايام ريش و دل روزگار پريشان است به ولايت شبانكاره رسيد دلم بر جواني و تخت و بخت آن نوباوه باغ سلطنت بسوخت و فرياد از نهادم برآمد. از سوز ضمير، دست در عقيبه خاطر شكسته كردم و اين فراهم بسته برآوردم. اگرچه شعر اين مسكين فراخور آن نيست كه در كتب ثبت افتد، اما اگرچه سرد و گران است نازنين من است. شيوه مرثيه پيش گرفتم و اين چند خامه سخن را نظم دادم. يقين كه ارباب فضل به كرم خود معذور دارند و بنده را تمهد معذرت ارزاني فرمايند.
ص: 291
المرثيه
فغان ز عربده و دور اين سپهر روان‌فغان ز شعبده و جور دهر بي‌سامان
چه بازي است كه آورد چرخ حيلت‌گرچه مهره بود كه در طاس چرخ شد غلتان
روا بود كه بنالم چو رعد در دي‌ماه‌روا بود كه بگريم چو ابر در نيسان
سزد كه پاره كنم جان و دل چو جامه و تن‌ز سوز ماتم و اندوه مرگ شاه جهان
چراغ دوده چنگز علاء دين خداي‌خدايگان زمان و زمين بهادر خان
جهان خداي جوانبخت شاه هفت اقليم‌مدار مركز شاهي پناه عالميان
دريغ شاه جهان‌بخش بو سعيد سعيدكه شد ز مسند شاهي به زير خاك نهان
سه‌شنبه سيزدهم روز از ربيع دوم‌به سال هفتصد و سي و شش به حكم قران
موافق آمده با سال سي و پنجم از آنك‌نهاد مبدأ و تاريخ عم او غازان
گذشته مدت شش روز از مه اسفندكه بود سال خراجي به زعم پارسيان
ز تخت بخت روان شد به تخته تابوت‌روان به مركز اصلي سپرد روح و روان
دريغ از آن تن و اندام نازنين به لحددريغ از آن رخ چون مه به خاك ره پنهان
دريغ و حسرت از آن لطف و طبع موزونش‌كه بود منبع اكرام و معدن احسان
ص: 292 دريغ برج معالي، دريغ قصر كرم‌دريغ ملك اماني و شهر امن و امان
هزار حسرت از آن اصل معدلت كه همي‌نهاد داغ جدايي به جان اهل جهان
كدام دل كه نشد سوخته ز هجرانش‌كدام ديده كه از فرقتش نشد گريان
به مرگ او ملك الموت خود بخود بگريست‌چو مي‌گرفت از آن مايه جواني جان
اگر به چرخ فشانند هفت تخته خاك‌و گر ز چرخ بريزند انجم رخشان
و گر ز خون جهان بين جهان شود درياو گر ز آتش دلها فلك شود ويران
از آن چه فايده چون حكم كردگار اين است‌كه هيچ نفس نيابد بقاي جاويدان
هر آن كه زاد به ناچار بايدش نوشيدز جام دهر مي «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ» «23»
بقا بقاي خداي است و سلطنت او راست‌كه هست قاهر و قهار و راحم و رحمن
بزرگوار خدايا تو روح پاكش رابه فضل خويش به فردوس جاودان برسان سلطان بو سعيد مردي ميانه بالاي خوب چهره بود. لونش سپيدي ميل به اصفر داشت ابروبي بسته و چشمي خوب نه زيادت مغولانه و گردني ميل به درازي.
حركاتي متناسب و محاوره‌اي خوش و آوازي لطيف و سخن فصيح گفتي و او را زنان بسيار بودند خواتين بزرگ. اما خاتون اصلي او دختر غازان بود بنت عمش نام او الچكي خاتون و از ديگر زنان با هيچ يكي چنان خوش نبود كه با دختر چوپان. و چون در آخر عمر، دختر دمشق بستد يعني دلشاد خاتون، او را نيز به
______________________________
(23). اشاره است به آيه 26 سورة الرحمن.
ص: 293
غايت دوست داشتي و بغداد از اين معني رشك بردي. و دائما سلطان بو سعيد در آرزوي فرزندي بود و خداي تعالي او را در ايام عمر اين آرزو برنياورد. اما چون وفات كرد، دلشاد حامله بود و بعد از هفت ماه از وفات سلطان دختري آورد.
اين است احوال سلطان بو سعيد من اوله الي آخره كه ذكر رفت اكنون احوالي كه بعد از وفات او حادث شد تقرير كنيم. بعون اللّه و مشيته و اللّه اعلم.

ذكر جلوس ارپا خان و مبدأ كار او و مقتل او و ذكر مدت سلطنتش‌

چون واقعه ناگزير بر سلطان بو سعيد طاري شد به غير از وزيرش غياث الدين محمد و امير شرف الدين محمود شاه در اردو هيچ بزرگ ديگر نبود. آن شب كه پادشاه وفات كرد امير محمود شاه و وزير به هم بودند و به تدبير مشغول شدند. اولا گفتند كه مصلحت در آن است كه تا وقتي كه امرا به هم پيوندند و در كار خانيت بحثي كنند تا آن روز كه پادشاهي معين شود خواهر سلطان بو سعيد آنكه نامش ساتي‌بيك است حكم راند و خود مصلحت همين بود. چون قضا چيزي ديگر در حقيبه «24» قدرت داشت بر اين رأي قرار نگرفت وزير گفت اگر همچنين كنيم ما لا كلام بلغاق «25» خيزد و اگر پادشاهي مستقل نباشد اهل بلاد را زحمت رسد و قتل و نهب ناحق در حساب باشد. و گويند آن روز كه سلطان بو سعيد امارت مرگ در خود بيافت وزير را گفته بود كه اگر مرا حدثي رسد پادشاهزاده‌اي از تبار تولي خان آنجاست و من او را سپرده‌ام نام او ارپا، او را بر تخت من قرار دهيد كه از استخوان تولي خان است.
پس چون وزير اين فصل بگفت، امير شرف الدين محمود شاه- از آنجا كه كمال كياست او بود- بدانست كه غرض وزير امضاي وصيت بو سعيد است و امير شرف الدين محمود شاه همين پادشاهزاده مي‌ديد و مي‌شناخت و با وي سابقه دوستي داشت گفت اگر چنين است من ظن پادشاهزاده‌اي از نسل تولي خان مي‌برم. وزير گفت او را همين لحظه بايد آورد و بر تخت نشاند. امير محمود شاه در حال برنشست
______________________________
(24). حقيبه ظرفي است شبيه به خورجين كه رفاده و مزاده نيز نامندش. آن را بر پشت بندند يا بر زين افكنند (لغت‌نامه دهخدا).
(25). بلغاق به معني شور و غوغاي بسيار است و بعضي اين لغت را مغولي دانسته‌اند (لغت‌نامه دهخدا).
ص: 294
در آن دل شب و به خيلگاه ارپا شد. ارپا را در آن عهد، حال بد بود. اين قدر بود كه سلطان بو سعيد او را هر روز مياومه‌اي معين كرده بود و بس و كس او را نمي‌شناخت و نام و نسب نمي‌دانست به غير از بو سعيد. چون نيم شب امير شرف الدين محمود شاه ديد كه به خانه او فرود آمد بترسيد و گفت چه مي‌باشد؟ امير گفت مترس كه به كاري نيك آمده‌ام برخيز و با من بيا. ارپا برخاست با شمشيري همراه امير محمود شاه شد و همان شب بيامدند و والده سلطان بو سعيد- نام او حاجي خاتون- حاضر گردانيدند و خواهر بو سعيد نيز- يعني ساتي‌بيك- و آن كار به اتفاق قرار دادند و بر وي به پادشاهي سلام كردند. روز ديگر مرگ سلطان آشكار كردند و شرايط تعزيت به تقديم رسانيدند و روز جمعه بود، خطبه به نام ارپا خان خواندند و او را لقب سلطان معز الدنيا و الدين محمود نهادند و روز ديگر كه شنبه بود هجدهم ربيع الآخر سنه ست و ثلثين و سبع مائه در صحراي قراباغ اران بر تخت نشست و همان روز تابوت سلطان بو سعيد را راست كرده به انواع جواهر مرصع به شهر سلطانيه روان كردند.
و نسب ارپا خان آنچه معلوم شده اين است: ارپا بن توقدي قوي برادرزاده هولاكو خان. و او پادشاهي بود [كه] همان شيوه مغول و رسم و آيين چنگيز خاني داشتي و تازيك نتوانستي ديد. و مردي مردانه بود و اول كاري كه كرد آن بود كه لشكر اوزبك خان را منهزم گردانيد و اين حال از پيش ذكر رفت كه در آن زمان كه بو سعيد در حيات بود اوزبك خان عزم كرد كه از دربند بگذرد. چون خبر وفات بو سعيد بشنيد لشكر را از دربند بگذرانيد و به حدود قراباغ نزديك شد و بر لب رود كر لشكر فرود آورد. ارپا خان چون آوازه هجوم لشكر قفجاق بشنيد در حال با وزير و امرا و لشكر فراوان نهضت كرد و مردانه روي به لشكر اوزبك خان نهاد و مدت چهل و پنج روز لشكرها برابر نشسته بودند و دو سه روزي دست محاربت قائم. و از قضا در آن عهد علفي در صحرا پيدا شد كه چون اسبان لشكر قفجاق مي‌خوردند مي‌مردند تا مبالغي اسب تلف شد. اوزبك خان چون دانست كه لشكر همان لشكر بو سعيد است و هم به تحمل و هم به عدت و آلت از لشكر او زيادت است در شب بفرمود تا آتش بسيار كردند و نيم‌شب برنشست و برفت. روز ديگر از لشكر قفجاق اثر نبود و ارپا خان مظفر و منصور باز مقر سرير خراميد و اين فتح اول بود ارپا خان را. و ارپا خان خيلي كارها در خاطر داشت همه موجب مصالح
ص: 295
عالم و عالميان.

ذكر بغداد خاتون‌

او دختر چوپان بود و در اوايل زن امير اعدل جوانبخت شيخ حسن نويان كه از تبار ايلكان نوين است و از نسل امراي بزرگ كه منزلتي در حضرت چنگيز خان داشتند، او بيش نمانده و امروز مدار مملكت ايران زمين بر وي است و مربي پادشاه زمين و زمان مظفر الدنيا و الدين محمد خان خلد اللّه ملكه است بود و از وي دو پسر دارد. پس چون دل سلطان بو سعيد مايل اين خاتون بود و چوپان و دمشق برافتادند از آنجا كه آيين و رسم مغول است پادشاه بو سعيد، بغداد را تصرف نمود و شيخ حسن نويان را خاتوني بزرگ بخشيد و سيورغاميشي فرمود و شيخ حسن نيز به فراق بغداد راضي شد و شرعا او را سخن گفت و زن پادشاه وقت شد و زني چنان عالي همت بود كه در امور مملكت شروع پيوست و به نام او در اطراف ممالك يرليغ روان شد و تنعمات بيحد راند اما همه وقتي امراء حضرت و وزير و اركان دولت باز مي‌نمودند كه عقد اين زن را با پادشاه دل پاك نباشد و زنان را وفا نيست بايد كه پادشاه بر وي ايمن نشود. بو سعيد خان قبول نمي‌كرد و با وي در يك جامه مي‌بود هر دو از يك گريبان سر بيرون كرده. پس چون دختر دمشق خواجه- دلشاد خاتون- كه امروز بر تخت عز و سعادت است و خاتون نويان اعظم اعدل زيدت معدلته است پيش بغداد مي‌بود به حكم آن كه برادرزاده او بود و تربيت مي‌كرد چون به حد بلوغ رسيد و هم اوجاور داشت و هم زيبايي- از آنجا كه آيين مغول آن است كه هركجا دختري خوبروي باشد از آن امرا به خدمت خان برند تا خان تصرف نمايد- بغداد خاتون آن دختر را فداي «26» سلطان بو سعيد كرد و سلطان او را بپذيرفت. چون مدتي زن سلطان بود، بغداد از كرده خود پشيمان شد و هيچ فايده نمي‌داد غصه مي‌خورد. علي هذا چون سلطان بو سعيد وفات يافت بغداد خاتون همان سر تجبر و تكبر نمي‌نهاد و گردن عظمت نرم نمي‌كرد و سر بر خط ارپا خان نمي‌آورد و ارپا هرچند مي‌خواست تا او را از براي روان سلطان بو سعيد تعرضي نرساند ممكن نمي‌شد. و حساد بغداد خاتون در خدمت ارپا عرضه دادند
______________________________
(26). محتملا «قما» است.
ص: 296
كه سلطان بو سعيد به زهر هلاك شد كه بغداد داده بود. و نيز گويند نامه‌اي يافتند كه بغداد نبشته بود به اوزبك خان در باب موافقت با او و مخالفت با ارپا خان.
چون ارپا پادشاهي بود جبار، احتمال اين معني پيش او متذر بود. روزي كه بغداد خاتون در حمام بود موكلان فرستاد تا او را هم در حمام كار تمام كردند و به چوب‌دستي بكشتند بيست و نهم ربيع الآخر سنه ست و ثلثين و سبع مائه. و چنان خاتوني بزرگ به سر تكبر و عجب شد. دريغ از بو سعيد خان و خواتين او. حق تعالي پادشاه وقت را خلد اللّه ملكه و سلطنته و نوشروان عهد شيخ حسن نويان را خلد دولته برخورداري دهاد.

احوال امير مرحوم شرف الحق و الدين محمود شاه طاب مثواه‌

او را برادري بود از وي بزرگتر و اصل ايشان ترك است. نام برادرش امير مبارك شاه و قديما حكومت اينجو ممالك فارس داشتند. و اينجو مال خاص پادشاه و املاك ديوان بزرگ باشد. و پادشاه وقت مال مملكت فارس در اهتمام اين دو امير كرده بود و دو امير با كفايت با احتشام بودند. دائما يكي از برادران در پايتخت ملازم بودي و يكي در ممالك فارس بر سر اعمال بودي و ايشان را نعمت بيقياس و نوكران بسيار بود و مردمان عادل منصف بودند و در آن حكومت يد بيضا نمودندي. و چون در آن عهد، امير مبارك شاه درگذشت، شغل حكومت فارس به حكم پادشاه وقت با امير شرف الدين محمود شاه افتاد و ملكي و متصرفي ممالك فارس تعلق به اولاد جمال الدين ابراهيم داشت. احيانا ميان ملك عز الدين عبد العزيز و امير شرف الدين محمود شاه ماده خصومتي ظاهر شدي و ملك عز الدين مردي متكبر بود و امير شرف الدين با وي طريق اغماض و مساهلت سپردي. تا وقتي كه ملك عز الدين كشته تيغ امير چوپان شد، جملگي مناصب و شغل فارس به استقلال به امير شرف الدين محمود شاه ارزاني فرمودند و عزيمت حضرت بو سعيد خان مصمم فرمود و شرف سيورغاميشي يافت و منظور نظر خان و چوپان گشت. و چون كفايت و كارداني او اظهر من الشمس بود، هر روز عنايت بو سعيد خان درباره او زيادت مي‌شد و كار او بالايي مي‌يافت تا چنان شد كه اكثر ممالك سلطان از عراق و عراقين و فارس و اصفهان و كرمان و لور و بحره (؟) بر جمله داخل بلوكات او شد.
ص: 297
و چون امير چوپان نماند اميري الوس به وي مفوض شد و التمغاي او در اطراف ممالك روان گشت و چون خود ملازم تخت بود از پسران جوانبخت كه داشت يك پسر بزرگترش كه امروز همان جاي پدر دارد- يعني امير اعظم نيكوسيرت اعدل جوانبخت جلال الدنيا و الدين مسعود شاه زيد اقباله- را حكومت دار الملك كرمان و مكران زمين تا حدود سند و هند داد و بدان جايگاه فرستاد با چتر و پايزه و لشكر و طبل و گاورگا و پسر ديگرش نوشروان ثاني امير اعظم جوان كامكار با هيبت با شوكت غياث الدنيا و الدين كيخسرو- اعز اللّه انصاره و ضاعف اقتداره- را تخت فارس و نيابت مطلق در اميري الكاي ممالك مزبوره فرمود و او در حكومت مملكت، احياء سنت عمري و رسم غازاني تازه گردانيد و به تيغ آبدار خاك ظلم و تعدي به باد برداد و گردناني كه از قديم الدهر دست تسلط و پاي تغلب بر مملكت شيراز و عراق دراز كرده بودند همه را گردن فروشكست و علفه شمشير ساخت تا چنان شده كه امروز كه او بر تخت شيراز ممكن است از آب آموتا ديار مغرب جمله شاهان نامدار و گردن كشان كامكار از بيم سيوف آبدار او سر در جيب هراس كشيده و در روزگاري چنين كه در يك سال چنين نقلي و انقلابي پيدا شده كه سه پادشاه نشستند قطعا در ممالك او هيچ كس را زهره نبود و ندارد كه از دكاني تعدي سيبي كند. زر به خروار در بيابانها بي‌بدرقه روان است. باري سبحانه و تعالي او را و دولت روزافزون او را تا دور دامن قيامت پاينده و مستدام داراد.
نعم، امير شرف الدين محمود شاه را هر روز دولت زيادت‌تر و كوكب سعادتش در افق اقبال تابانتر بود و در الوس پادشاه هيچ كار بي كنكاج و مشورت او ميسر نشدي و پادشاه وقت جمله كارها به رأي صايب او بازگذاشت و وزير وقت امير غياث الدين محمد بن رشيد رحمه اللّه جمله امور مملكت به اتفاق او راندي و با همديگر مواصلت نكاحي كردند. و بدين منوال بود تا در شهور سنه خمس و ثلثين [و سبع مائه] خاني اندك تشويشي در طالع او پيدا آمد و آن چنان بود كه پسر جوانبختش جلال الدين مسعود شاه را با يكي از ايناقان بهادر خان كه جاهي تمام داشت نام او مسافر و پادشاه را با او الفتي بود و منظور نظر عاطفت خان بود روزي در سر شراب خوردن عربده‌اي افتاد و آن ايناق از جلال الدين مسعود شاه بگريخت و التجابه سلطان برد و در خانه سلطان پنهان شد. گويند جلال الدين مسعود به در خانه آمد و طلب خصم خود كرد علي هذا در را بازگردانيدند. روز ديگر سلطان بو سعيد برنجيد و از
ص: 298
امير شرف الدين محمود شاه عتاب كرد و فرمود كه من جمله ايران و توران را در دست تو و فرزندان تو نهاده‌ام و پسر تو در حضرت من بي‌ادبي رسم مي‌نهد. امير شرف الدين عذرهاي عاقلانه گفت و گفت ايشان دو جوان بودند و با همديگر عربده كردند.
خطاب فرزند مسعود با مسافر بود. في الجمله دو سه روزي سلطان بو سعيد متردد خاطر مي‌بود و امير شرف الدين محمود شاه مصلحت در آن ديد كه دو سه روزي با ممالك شيراز نشيند و به محاسبه فارس و بلوكات خود كه تا غايت نديده بود مشغول شود تا زبانه خشم سلطان منطفي شود.
باري از الوس پادشاه نهضت فرمود و دو سه روز در اصفهان بنشست و ساكن ساكن به شيراز آمد و احوال بلوكات را بازنگرست و عمال را محاسبه كرد و ضبط اموال خاص و ديواني به تقديم رسانيد. و در آن مدت كه ركاب همايون او در شيراز بود دار الملك فارس حضرتي بزرگوار بود از جوانب روي بدان حضرت نهادند و جمله احكام حاصل كردندي تا پادشاه جهانگير را خشم فرو نشست و او را طلب فرمود ايلچي با تشريف و خلع از طلب او بيامد و او را به عظمت هرچه تمامتر به اردوي اعظم بردند. چون به شرف سيورغاميشي رسيد پادشاه فرمود تا مسافر را بياوردند و ميان او و جلال الدين مسعود شاه صلحي تازه رفت و تأكيد عهدي مجدد گردانيد و اميرزاده غياث الدين كيخسرو را سيورغاميشي فرمود و اميري الكاي حكومت فارس و كرمان و مملكت پدرش بر وي مقرر داشت و فرمود تا بر سر مملكت رود و جلال الدين مسعود شاه را حكم كرد تا ملازم پدر باشد و امور پايتخت مكفي گرداند.
بدين منوال [...] عيش و دولت سلطان روزگار گذرانيدند. پس چون واقعه سلطان حادث شد و امير شرف الدين محمود شاه در خانيت ارپا خان سعيي كه ذكر رفت به تقديم رسانيد و در پايتخت او نيز چنان شرايط پاك نفسي و اشفاق كه عادت جبلي او بود بجاي مي‌آورد از آنجا كه طبيعت ايام بيوفا و نحوست كواكب غدار بسيار است ناگاه جمعي از حساد ميانه او و وزير وقت را به زيان آوردند و از تاب نميمت و سعايت حاسدان، دوستي ايشان قدري خلل يافت. در خدمت امير شرف الدين تقرير كردند كه وزير دل با تو گردانيده و در حضرت وزير عرضه دادند كه امير شرف الدين ترا در نظر ندارد و در حضرت ارپا سعايت كردند كه يعني امير شرف الدين از نشاندن تو نادم است و با اوزبك خان مكاتبت دارد و نيز
ص: 299
مكتوب به جانب روم به نزديك شيخ حسن نويان نبشته و برفرستاده و اتفاقي با امير علي پاشا كرده كه خال بو سعيد است. بدين تمويهات دل وزير و ارپا خان بر امير شرف الدين متهم كردند و از آنجا كه پادشاه وقت چون در كار كسي متهم شد احتمال برنتابد، روزي يكي را از تركان ناپاك و سگان ناپاك بخواند و او را به كشتن امير مغفور فرستاد. آن لعين چون بيامد به شيوه محصلي بيامد و گفت مرا ارپا خان به تحصيل مالي فرستاده تا از تو مستخلص كنم. امير شرف الدين چون از قتل آگاه نبود جواب او سخت گفت. ناگاه آن بيباك شمشير را بركشيد. امير پنداشت كه او را تهديد مي‌كند علي الفور بزد و آن سرو چمن معدلت را از حديقه جهان بيفكند.
دريغ از آن امير عادل دل پاك نفس مشفق.
پس چون اين حادثه افتاد مرد رفت پيش وزير كه محمود شاه را به حكم يرليغ ارپا كشتند. وزير هم از قتل بي‌خبر بود. گفت لا حول و لا قوة الا باللّه كسي كه او را به درجه سلطنت رسانيد در حق او اين وفا كرد تا به ما چه رسد؟
آري عادت گردش گردون دير است تا چنين است. باري سبحانه و تعالي او را در رياض بهشت با كروبيان رفيق و نديم گرداناد و فرزندان او را علي‌حده از ملك و دولت تمتع دهاد. اين است احوال آن يگانه از اول تا آخر. و اللّه اعلم.

ذكر تتمه احوال ارپا خان و وزير و مقتل ايشان بر دست لشكر اويرات‌

ارپا خان چون استقلالي يافت و خواهر بو سعيد را در عقد نكاح آورد و بغداد را و امير شرف الدين را از دست برداشت سر رفعت بر فلك مي‌سود و هرچند وزير ناصحش مي‌گفت كه ملك [بر] تو هنوز قرار نگرفته است و بر اين مملكت مغرور نبايد بود زيرا كه امرا هر يكي به اقليمي نشسته‌اند و سه جانب بزرگ نازك هنوز به پادشاهي تو متفق نيستند: اولا ركن اعظم نازكتر شيخ حسن نويان است كه نبيره الكان نوين است و تا رأي او قرار نگيرد هيچ كاري ممهد نشود. علي الخصوص كه فرزند شايسته امير شرف الدين محمود شاه يعني جلال الدين مسعود شاه در خدمت او ملازم و نيك محترم است. و جانب ديگر علي پاشاست كه خال بو سعيد است و ديار بكر و موصل و كردستان و بغداد را چنان فروگرفته كه باد زهره ندارد كه بر آن وزد و به پادشاهي تو راضي نيست. و شيخ علي نيز كه حافظ و حامي خراسان است
ص: 300
و به ماوراء النهر و خانان آنجا و به قاآن بزرگ نزديك، هم سر بزرگي و خيلاء عظمت دارد. ارپا گفتي چون تختگاه اصلي و لشكر سلطاني همه با ماست چه غم؟
باري، اول حادثه‌اي كه سر بر كرد هجوم لشكر اويرات بود و علي پاشا كه در حركت آمد و اين حال چنان بود كه ارپا خان اكرنج يعشي (؟) برادر امير سونج مذكور [را] كه اميري قديمتر است به رسالت پيش علي‌پاشا فرستاد و يرليغ به استمالت نبشت و گفت برو او را فارغ كن و استمالت ده. اكرنج چون به ديار علي‌پاشا رسيد عظمت او را بي‌حد ديد و نيز قضاي خداي چنين رفته بود. اكرنج با علي‌پاشا بيعتي كرد و گفت تو با من بيا كه لشكر تو همه قبايل ايغورند و با توماني «27» كه من دارم همجنس‌اند چون روز مصاف باشد همه از لشكر ارپا جدا شويم. اين بيعت و عهد استوار كردند و متوجه حضرت ارپا شدند. ارپا را چون ناني در تنور عمرش نمانده بود همچون بي‌بختان جملگي لشكر سلطاني برگرفت و با وزير متوجه حدود مراغا گشت و هر دو لشكر در آن صحرا فرود آمدند. روز سه‌شنبه هفدهم رمضان سنه ست و ثلثين و سبع مائه. و هرچند مصلحان خواستند تا اصلاحي پيدا كنند، ارپا و وزير هر دو به لشكر بسيار مغرور بودند گفتند ما را سيزده تومان لشكر است و به همه قبايل اويرات و لشكر علي‌پاشا دو تومان‌اند چه توانند كرد؟ ندانستند كه زير آن تعبيه غدري است كه فلك جواب‌ده آن نباشد. پس اكرنج با لشكر تومان ايغور كه در اهتمام او بود قرار نهاد كه نصرت علي‌پاشا كنند و امير محمود پسر ايسن قتلغ كه هم امير توماني بود با لشكر خود همين قاعده نهاد. و به هرحال جمله اميراني كه در آن انجمن حاضر بودند همه بر نيت غدر اتفاق كردند و ارپا مردي داهي بود و امارت اين معني مي‌يافت و با وزير مي‌گفت كه اين اميران را دل پاك نيست. ايشان را پيشتر ببايد كشت و بعد از آن كار حرب ساختن. وزير جواب داد كه روزگار تنگ است، اول چاره دشمن آشكار كنيم من بعد كار ايشان سازيم. همان روز رسولان به حرب كردن درآمد شد آمدند. روز چهارشنبه هجدهم رمضان نداي جنگ در دادند و ارپا و وزير هر دو سليح پوشيدند و وزير مردي مردانه بود و در فروسيت و رجوليت و دلاوري همتا نداشت و دلش به لشكر قوي بود تعبيه لشكر چنان داد كه جمعي امرا را در قلب بداشت و خود از طرفي ايستاد از ميسره و ارپا را گفت
______________________________
(27). تومان: ده هزار و اينجا به معني ده هزار سرباز است.
ص: 301
تو از طرف ميمنه بايست غرض تا ما با همديگر نباشيم تا لشكر بعضي از براي من جنگ كنند و بعضي از براي تو و كاري زودتر برآيد. بر اين انديشه وزير و پادشاه قريب نيم فرسنگ راه از هم دور افتادند. به حمله اول لشكر اويرات به هم درشدند و وزير نيزه برگرفت و مرديها نمود و از طرف ميمنه، ارپا خان گويند قريب دويست سوار انداخته بود. علي‌پاشا چون بدان وجه ديد به عزم فرار روي برگردانيد. اكرنج و ديگر امراي غادر منتظر كاري بودند. چون ديدند كه لشكر ارپا غالب آمد، نشانه‌اي كه با هم كرده بودند آواز دادند و به يك بار پنج شش تومان لشكر از پشت لشكر ارپا جدا شد و مضاف لشكر علي‌پاشا گشت و نيز حيلتي ساختند و كسي آمد پيش وزير و گفت تو به چه ايستاده‌اي؟ ارپا را كشتند و لشكر هزيمت يافت.
و پيش ارپا آمدند و گفتند وزير را پاره‌پاره كردند تو به چه ايستاده‌اي؟ با اين همه اگرچه لشكري چون اين حكايات بشنيدند آن قدر نيز كه مانده بودند منهزم شدند وزير دل از كار نبرد و ارپا نيز ثبات نموده هر دو نيك بكوشيدند. به عاقبت وزير گرفتار آمد ارپا همچنان بر ممر استبداد ايستاد تا وقتي كه چماقي سخت بر دست خورد و چون دستش از كار برفت او نيز روي بگردانيد و از لشكر هيچ كس نيافت جز لشكر دشمن. تاب به اسب داد و برفت كسي نديد كه از كجا بيرون رفت. امراي غادر چون سپاه ارپا را شكسته و وزير [را] گرفته و ارپا را گريخته يافتند همه از اسب فروآمدند و زانو زدند پيش علي‌پاشا و گفتند ما شرايط بيعت و عهد به تقديم رسانيديم. علي‌پاشا تحسين و احماد كرد و همه را بنواخت و لشكر اويرات در لشكرگاه ارپا افتادند و بسيار غنايم يافتند. روز ديگر علي‌پاشا عزيمت تبريز مصمم كرد و با لشكر و ابهت فرود آمد.

جلوس موسي خان‌

و با علي‌پاشا جواني بود گفتند نبيره بايد و خان است كه پدرش علي نام بود ابن بايد و. و اين پسر در بغداد بزرگ شده بود. و گويند علي‌پاشا، پادشاهزاده ديگر را اختيار كرده بود كه به مملكت بنشاند، شعربافي از شهر بغداد بيامد و گفت با من يكي پادشاهزاده است، پسرزاده بايدو خان، علي‌پاشا فرمود تا او را بياوردند در وي نظر كرد، آثار پادشاهزادگي در اين پسر زيادت از آن پسر پيشينه بيافت، او را بر
ص: 302
تخت ملك نشاند و نامش موسي خان نهاد و لقبش ناصر الدين. و موسي بر تخت نشست در بيستم رمضان سنه ست و ثلثين و سبع مائه و علي‌پاشا دم انا ربكم الاعلي زد و اول قضيه‌اي كه شروع كرد يارغوي وزير پيش آورد. و چون به روزگار پيشين و عهد بو سعيد خان اين وزير با علي‌پاشا بيعت داشت و سوگند با هم ياد كرده بودند، علي‌پاشا ظاهرا قصد وزير نمي‌توانست كرد حاليا چهار روز وزير موقوف گونه بود.
روز سوم علي‌پاشا كس فرستاد كه دل فارغ بايد داشت كه مرا با تو عهد است و تو همان وزيري و كار در دست تو مي‌نهم. و غرض او آن بود تا وزير احوال ممالك و دفاتر و اموال همه با تصرف دهد و نيك و بدي از وي استفسار رود. چون وزير مرد دانا بود دانست كه به هيچ حال صورت نمي‌بندد كه او را زنده بگذارند. سخنان درشت گفت و گفت من به هيچ حال خلاص نخواهم يافت و چون بو سعيد نماند و ارپا نماند اگر من نيز نمانم عجبي نيست. اما تو وفا نكردي و خداي را خصم خود كردي و ترا خداي مكافات كند. چون اين پيغام برفت هم در شب وزير را به تيغ بگذرانيدند و آن مرد كافي كاردان مسلمان نيكو اعتقاد [بود] كه خدايش بيامرزاد.
و چون كار وزير تمام شد علي‌پاشا سواران فرستاده بود به طلب ارپا خان و هر كس از جايي تفحص و تجسس كردند او را بعد از ده روز در يك روزه راه به گيلان بيافتند و گردن بسته بياوردند و سخن پرسيدند جواب مردانه گفت و گفت بو سعيد آقا مرا بر جاي خود اختيار كرد و جمعي نامردان با من غدر كردند اكنون مرا زود از دست برداريد. او را در روز چهارشنبه سوم شوال سنه ست و ثلثين و سبع مائه بقتل آوردند و از وي سه پسر ماند امروز پيدا نيست كه كجا اند.
و چون ارپا خان و جاق او نيز بگذشت علي‌پاشا جمله نوكران و نواب به بلاد ممالك روانه كرد و خود مملكت را فرو گرفت و جمله خزاين را تصرف نمود و مال جمله ولايات را در برات كرد و مردمان او تركان و مغولان سخت دل بودند به هر ولايت كه پاي بنهادندي خراب كردندي و مال واجب و ناواجب بربودندي و انواع شكنجه كار فرمودندي. و علي‌پاشا چون اين كار بزرگ از جاي برگرفت با اين همه از طرف انوشروان عهد شيخ حسن نويان عظيم متفكر مي‌بود هرچند رسولان مي‌فرستاد و عذرها مي‌خواست و مي‌گفت امير بزرگ تويي و من به مصلحت تو همداستانم و به هرچه حكم تو باشد منقاد و مطيعم، شيخ حسن نيز از روي كياست
ص: 303
به لطايف تدبير ايلچيان را مي‌فرستاد و استمالت مي‌داد و مي‌گفت كه اين حربها كه رفت همه سهو است و در ياساي چنگيز خان در كار خانيت، اجازت جنگ نيست چرا لشكر پادشاه به بهانه مخالفت ميان امرا همه در دست تفرقه افتند و پايمال هلاك شوند؟ علي‌پاشا آقاست صبر فرمايد كه در اين نزديكي من مي‌رسم به اتفاق آقا وايني و خواتين قوريلتايي داشته شود و كسي كه نسب او ثابت شود و به او جاور تولي و هولاكو نزديكتر و استعداد پادشاهي در او ظاهرتر به پادشاهي برداريم و همه دست يكي داريم تا دشمن چيره نشود. بدين تقريرات معقول و سخنان لطيف جانب علي‌پاشا را استمالت مي‌داد و تسلي خاطر امراي اطراف بدست مي‌آورد و علي‌پاشا نيز گرگ نونه [گونه؟] بود مي‌دانست كه او را ديو صفت در شيشه غرور خواهند كرد. هم بدين شيوه علي‌پاشا از اين طرف و شيخ حسن نويان از آن طرف لشكر گرد مي‌كردند و لشكر اويرات به مردانگي خود و آن كه يك نوبت ظفر يافته‌اند به غايت قوي دل و نيز از بدترين حالي به خصب نعمت افتاده بودند و همه خداوند مال و نعمت شده گفتندي چندان بس بود كه يزك لشكر ايشان ببينيم. نويان بزرگ شيخ حسن نيز با نواب و امراي حضرت خود مشورت مي‌فرمود و لشكر روم و گرج و آن طرف را ساز مي‌داد و شرايط تدبير به تقديم مي‌رسانيد و آهسته‌آهسته مي‌آمد تا روز عيد اضحي سنه ست و ثلثين و سبع مائه برسيد و عيد بداشتند. لشكر شيخ حسن به قرادره كه تا تبريز دو روزه [راه] است فرود آمد. علي‌پاشا نيز با لشكر آراسته با تجمل از اوجان بيرون رفت و جمعي از سفرا و مصلحان با خود ببرد باشد كه صلح افتد. روز چهارشنبه چهاردهم ذي الحجه سنه ست و ثلثين و سبع مائه مصاف دادند. در صدمه اول، لشكر اويرات دست يافتند و لشكر شيخ حسن پشت بدادند و از ايشان مبالغي بسيار بقتل آمد چنانكه لشكرگاه خالي ماند و علي‌پاشا با عددي اندك از نوكران خود بر سر تلي ريگ ايستاده و دل خوش كرده كه يعني لشكر خصم شكستم و لشكر من در پي دشمن نشسته و فتح مراست. علمي برافراشته و ايستاده.
و شيخ حسن نويان نيز در برابر او قريب نيم فرسنگ راه هم بر تلي با علمي و هزار سوار ايستاده و دل بر آن نهاده كه سپاهش شكسته شد. ناگاه امير جلال الدين مسعود شاه بن محمود شاه، آن شير شرزه با هزار سوار پوشيده برسيد و پرسش كرد گفت مير به چه ايستاده است؟ گفت حال بدين وجه است. فرمود كه اين زمان وقت مردي است، از مرگ انديشه نبايد كرد و ببايد كوشيد. گفت با كه بكوشم؟ گفت اينك
ص: 304
مي‌بيني بر سر آن تل علي‌پاشاست. شيخ حسن گفت اگر او علي‌پاشاست، وقت فرصت است. دو هزار سوار لگام ريز از سر تل فرو ريختند علي‌پاشا ايستاده و مي‌بيند كه لشكري مي‌آيند اما گمان نمي‌برد كه لشكر خصم است. بل مي‌پندارد كه برادر اوست محمد بيك كه از دنباله هزيمتيان بازگشته و در ميان كشتگان به غنيمت مشغول است. از اينان كه پيش او ايستاده يك دو كس مي‌فرستد كه برويد و خبري آوريد كه اين محمد چه مي‌كند؟ آن دو سه سوار چون مي‌رسند مي‌بينند كه امير شيخ حسن و امير مسعود شاه‌اند در حال ميانشان به دو نيم مي‌زنند. چون ايشان ديرتر مي‌آيند دو سه ديگر مي‌فرستد ايشان را نيز به عقب ديگران مي‌فرستند.
علي هذا هرچند مردم كه مي‌روند هيچ يكي طريق رجعت باز نمي‌دانند. علي‌پاشا از معولي كه بر خود داشت خود را باز سر نهاد و از پشته فرود آمد چون به صحرا رسيد ديد كه لشكر بيگانه است و بقاياي لشكر او را درپيچيده‌اند و زخم تيغ بر آن دوسه‌اي كه با علي‌پاشا فرو آمده بودند در حال برجاي بكشتند. علي‌پاشا چون مهربي نيافت و ديد كه سپاه به علم و آن موضع سر تل كه او ايستاده بود رسيد و علم را دو نيم كردند و ياران را شربت هلاك چشانيدند از اسب فرو آمده و در ميان كشتگان پنهان شده خود را مرده ساخت. شيخ حسن و امير مسعود شاه با هم گفتند علي‌پاشا البته در اين معركه بايد بود. سواران به طلب او برنشاندند پيدا نبود. سواري برسيد شخصي ديد سليحي پادشاهانه پوشيده و در ميان كشتگان افتاده برسر او رسيد قضا را علي‌پاشا بجنبيد آن سوار گفت كه اين كس بزرگي بايد بود و زنده است. نظر كرد و زير جوشن و زره قباي دبيقي مصري ديد محقق شد كه سروري است. او را گفت تو چه كسي؟ چون از آوازه او، او را نشناخت، گفت منم علي‌پاشا.
گفت مطلوب از همه عالم تويي. سرش ببريد و به خدمت نويان آورد. و به افواه گويند كه اين سوار كه او را ديد الكان نوين بود پسر دلبند شيخ حسن. و العهدة علي الناقل.
علي الجمله چون علي‌پاشا كشته شد، لشكر اويرات با موسي خان كه از پس به هزيمت شده بودند اين آوازه بشنيدند همه دست و پاي فرو مردند و موسي با قبايل اويرات و برادران علي‌پاشا راه بغداد در پيش گرفتند و شيخ حسن نويان با امير جلال الدين مسعود شاه هم بر سر آن تل مبارك بايستادند و لشكري بر وي جمع مي‌شد و هركسي روي به خدمت او مي‌نهاد و سر بر زمين مي‌نهادند و شرايط تهنيت
ص: 305
به فتح بجاي مي‌آوردند تا جملگي سپاه مجتمع شدند و با فتح و ظفر روي به دار الملك تبريز نهادند و روز ديگر به هيبت بنشست و شروع در جلوس پادشاهزاده جهان كرد.

جلوس مبارك پادشاه جهان مظفر الدنيا و الدين محمد خان خلد اللّه ملكه و سلطانه‌

در روز پانزدهم ذي الحجه سنه ست و ثلثين و سبع مائه سلطان اعظم شاهنشاه ربع مسكون مالك رقاب الامم ظل اللّه في الارضين مظفر الدنيا و الدين محمد- اعلي اللّه شانه- بر دست و مسند سلطنت متمكن شد كه تا قيامت متمكن باد و شيخ حسن نويان قرار كارهاي گذشته را كه اكثر خلل‌پذير شده بود باز داد و يرليغها به اطراف ممالك روان كرد مشتمل بر آن كه حق سلطنت در نصاب خود قرار گرفت و رعايا و لشكري مرفه و فارغ البال باشند و وزارت بر وزير وقت آصف دوم صاحب رأي ثابت فكر سلطان الوزرا خواجه زكريا عبد الرحمن كه امروز بر مسند وزارت ممكن است ارزاني داشت و اين نيز حقي بود در مركز اصلي قرار گرفته. و دست امير جلال الدين مسعود شاه در حل و عقد امور ممالك ايران مطلق گردانيد و بلوكات كه پدرش را بود- عليه الرحمه- بر فرزند او غياث الدنيا و الدين كيخسرو زيدت عظمته مقرر داشت و جاي پدر در ملازمت تخت بر امير جلال الدين مسعود مفوض فرمود و امروز اخير و احسن اركان دولت خان، اين يگانه است.
و چون همه كارها قرار گرفت و دور و نزديك صورت اين فتح نامدار استماع كردند موسي خان با برادران علي‌پاشا متمردگونه به طرف بغداد شدند و به قلعه‌اي كه پناهگاه علي‌پاشا بود تحصن جستند و دم ياغيگري زدند و مال آن بلاد قهرا و كسرا تصرف نمودند. پادشاه وقت و امير اعدل را چون هنوز از طرف شرقي تشويشي بود حاليا اغماضي مي‌فرمودند و به جبر خرابيهاي مملكت و مرمت ازدحامي كه از اين حربهاي مذكوره به بلاد راه يافته مشغول مي‌بودند ناگاه ماده مرض اقليم رابع كه هنوز نضج تمام نيافته بود آن را روز بحران آمد و طبيعت ايام به دفع ماده مشغول شد و همچون روز بحران مريض را باده‌گران كرد تا به يك بار ماده فرو ريخت و علامات سلامتي پيدا شد. و اين حكايت لشكر خراسان و جمعيت اقوام
ص: 306
ايغور و غدر و مكر ايشان است كه تقرير داد. بعون اللّه تعالي و حسن توفيقه.

جلوس مبارك سلطان اعظم طغاتيمور خان انار اللّه برهانه و ثقل بالحسنات ميزانه‌

حال آن كه در سنه ثلث و ثلثين و سبع مائه به موجب يرليغ پادشاه سعيد مغفور ابو سعيد بهادر خان نور اللّه مضجعه به دربار پادشاه طغاتيمور، سودي كاون و پسر او شاهزاده امير شيخ علي با اتباع و ايواقلاني و داماد او شيخ محمد با زرنگي با تومان خود به خراسان آمد و در آن وقت اميرالامراي خراسان و مازندران و قومس و قهستان و هرات و سيستان از كنار آب آمويه تا ورامين كه سر حد عراق است امير شيخ علي امير علي قوشچي بود و پادشاه طغاتيمور در اردو ملازم بود و هم در زمستان اين سال سودي كاون در مازندران وفات يافت بعد از آن در موسم تابستان پادشاه طغاتيمور به موجب حكم يرليغ جهت ياساميشي و ضبط اتباع و اشياع و حشم و لشكريان خود به خراسان آمد و يورث ايشان در سرخس كه منشأ اصلي ايشان بود تعيين فرمودند و در اواسط ربيع الآخر سنه ست و ثلثين و سبع مائه خبر وفات سلطان سعيد ابو سعيد انار اللّه برهانه به خراسان رسيد هم در آن چند روز ايلچيان از عراق آمدند و يرليغ پادشاه ارپا خان آوردند مشتمل بر آن كه چنانچه پادشاه مغفور امرا و وزرا و ملوك و حكام در خراسان تعيين فرموده برقرار بر آن موجب بروند و تغيير و تبديل بدان راه ندهند. و هم در آن سال ايلچيان امير شيخ حسن بزرگ پسر امير حسين گوركان رسيدند و خبر قتل ارپا خان و امير غياث الدين محمد رشيد و برادران او آوردند و يرليغ سلطان محمد كه امير شيخ حسن او را به پادشاهي نشانده بود آوردند مشتمل بر همان معني كه همه جماعت امرا و وزرا بر سر كار خود باشند.
چون اين خبر رسيد امير شيخ علي تمامي امرا و مشايخ و اكابر و اعيان خراسان را در سلطان ميدان طلب فرمود از مشايخ چون خواجه احمد بست و شيخ شهاب الدين جام و شيخ شرف الدين بسطام و شيخ قطب الدين جامي و خواجه فضل اللّه مهنه و مشايخ بحرآباد و ساير علما و مشايخ ممالك و از امرا چون امير شبان قتلغ پسر امير قتلغشاه و امير محمود ايسن قتلغ و امير چوپان قتلغ پسر
ص: 307
امير مبارك بيكانتمور و امير حياطغا و امير ارغون شاه و امراي نوروزي و امير شيخ علي هندو و امير عبد اللّه مولاي و امير راي ملك يساول و امير محمد توكال و برادران او و امير طوس ملك و امير تغمش و فرزندان و امراي ايغور و امير شيخ آقبوقا و امير بيرام شاه و امير محمد سايخان اماحي و امير محمد جرغدا و امير يقلاو و امير طلحه و نيكتمور آقا و امير يلواج و امير سيونج و امير علي ميكائيل و پسران او رقتاق و تقماق و امير جريك دهستان و امير محمود تانبوقا و امير محمد الاتمور و امير شادي شكر و اميرزادگان اسفراين و امير نورين قانچي و امير كوتيمور حام و امير قتلغشاه مؤمن و پسران امير يوجا و ساير امرا و از وزرا صاحب سعيد خواجه علاء الدين محمد و خواجه رضي الدين عبد الحق و جلال الدين خواجه منصور و خواجه غياث الدين هندو و از ملوك ملك سعيد معز الدين حسين و ملوك آمل و رستمدار. و در سلطان ميدان هم در اين سال قوريلتاي فرمودند تا اگر در ميان امرا و وزرا و ملوك منازعتي و مناقشتي بوده باشد مرتفع گردانند و به اتفاق و ضبط و ياسامشين مملكت قيام نمايند حال آن كه ميان ملك معز الدين حسين و امير عبد اللّه مولاي وحشتي بود و ميان امير حياطغا و امير ارغون شاه نيز همچنان، خواستند كه آن را مرتفع گردانند و چون امير ارغون شاه داماد امير شيخ علي بود امير حياطغا به تو هم آن كه امير شيخ علي طرف او گرفته رنجيده از اين قوريلتاي مراجعت نمود و همه جماعت هريك به مقام و يورت خود رفتند و امير حياطغا بي‌اجازت به طرف تبريز پيش امير شيخ حسن بزرگ كه پسر خال او بود رفت و حكم يرليغ جهت امارت خراسان به نام خود و راه وزارت به نام خواجه جلال الدين با يزيد و خواجه جلال الدين محمود و خواجه علاء الدين هندو حاصل كرد مبني بر آن كه خواجه علاء الدين محمد را از وزارت عزل كرده بديشان سپارد و خواجه شهاب الدين مخلص كه در عراق نصب كرده خواجه علاء الدين محمد بود اين معني اعلام داد.
همه جماعت امرا و وزرا و ملوك كنكاج كرده كس به سرخس فرستادند و پادشاه طغاتيمور را مبني بر آن كه به پادشاهي بنشانند طلب داشتند. چون امير حياطغا و وزرا به خراسان متوجه شدند به صاين قلعه كه ده فرسنگي سلطانيه است رسيدند ه امير حياطغا وفات يافت و وزرا منكوب گشتند. امرا و وزراي خراسان خواستند كه معامله پادشاه نشاندن مخفي دارند خواجه شهاب الدين مخلص مذكور بديشان اعلام داد كه اين خبر در اردو مشهور گشته بعد از آن در زمستان سنه ست و ثلثين
ص: 308
و سبع مائه پادشاه طغاتيمور را به مازندران بردند و به پادشاهي بنشاندند. امراي عراق چون امير شيخ حسن بزرگ، سلطان محمد را به پادشاهي نشانده بود و امير علي پادشاه كه خال سلطان ابو سعيد بود و امراي اويرات و امير محمود ايسن قتلغ، موسي خان را به پادشاهي نشانده بودند و امير سيورغان كه پسر امير چوپان بود و امير شيخ حسن تمور تاش و ملك اشرف و برادران او و امير پيرحسين پسر امير محمود چوپان و امير ياغي باستي پسر امير چوپان و امير تودان امير تالش ايشان نيز سليمان خان را به پادشاهي نشاندند و مادر امير سيورغان- ساتي بيك- كه همشيره پادشاه ابو سعيد بود به پادشاه سليمان خان دادند. و چون همه جماعت را محقق بود كه استحقاق سلطنت به پادشاه طغاتيمور اوليتر است، جهت صلاح مملكت خود، هر سه قوم ايلچيان به خراسان به طلب پادشاه طغاتيمور فرستادند و استدعاي حضور او نمودند. چون عزيمت عراق مصمم فرمودند جماعتي امرا راضي نبودند ملك- معز الدين حسين را جهت ضبط سرحد با هرات و امير بيرام شاه و امراي ديگر را به مدد كاري او تعيين فرمودند و امير راي ملك را مقرر گردانيدند كه در ولايت نسا و ابيورد در يورت خود مقام نمايد و امير تغمش و فرزندان و خويشان چون پيشتر از اين كه امراي خراسان را به عراق طلب مي‌فرمودند به حكم يرليغ، ايشان را جهت ضبط خراسان مي‌گذاشتند بر آن موجب مقرر نكردند كه مقام نمايند و به وقت حركت پادشاه، امير عبد اللّه مولاي بي‌اجازت با قهستان معاودت نمود و امير ارغون شاه نيز مراجعت كرد و برادر او امير سونج بوقا پيش پادشاه بود خواستند كه او را بگيرند حكم يرليغ نافذ شد كه او را سيورغال داده پيش امير ارغون شاه فرستند و بنابر مصلحت وقت بدان ملتفت نشدند كه ايشان مراجعت نمودند و امير ارغون شاه و امير عبد اللّه را فرمودند كه برقرار هر يك به ضبط ولايت و سرحد خود قيام نمايند و پادشاه با امرا و وزرا به طرف عراق حركت فرمود. چون به همدان رسيدند امير محمود ايسن قتلغ و امراي اويرات كه پادشاه موسي خان را نشانده بودند پيش پادشاه طغاتيمور نيامدند و هزيمت كردند شهرك نو همدان را كه مسكن و مستقر امير محمود ايسن قتلغ بود لشكريان پادشاه غارت كردند. بعد از هزيمت، امير محمود و موسي خان از مخالفت پشيمان شدند و امير علي جعفر پسر شيخ علي ايرنجي را كه پيشتر به مازندران به بندگي حضرت آمده بود پيش پادشاه طغاتيمور فرستادند و طريقه متابعت و مطاوعت اظهار نمودند. امير علي جعفر را دلداري داده بازگردانيدند
ص: 309
و حكم يرليغ نافذ شد كه به طرف تبريز حركت خواهد رفت و امراي چوپاني و امير شيخ حسن بزرگ و امراي ديگر آنجااند ايشان نيز آنجا ملحق شوند. چون به موضع كونتو كه نزديك تبريز است رسيدند پيشتر از آن كه امراي چوپاني و اويرات و امير محمود ايسن قتلغ بديشان رسند امير شيخ حسن بزرگ و سلطان محمد پيش آمدند و با پادشاه طغاتيمور جنگ كردند و شكست بر لشكر پادشاه طغاتيمور آمد.
در آن جنگ خواجه رضي الدين عبد الحق را شهيد كردند و خواجه علاء الدين محمد در سلطانيه مقام كرده بود همه جماعت مراجعت نموده روي به خراسان كردند.
چون امير ارغون شاه و امير عبد اللّه مولاي سبب آن كه بي‌اجازت مراجعت كرده بودند منهيان به عراق فرستاده بودند مراجعت نموده خبر منهزم شدن لشكر بديشان رسانيدند ايشان فرصت يافته پيشباز رفتند پادشاه طغاتيمور و امير شيخ علي و امراي ديگر از بسطام به طرف كالپوش و سمنغان و جرمقان روانه شدند و خواجه علاء الدين محمد و امير توروت و برادرش امير حاجي و پسرعم او امير موسي جاندار و امراي ديگر به طرف فريومد توجه نمودند در حدود سمنغان، امير ارغون شاه و امير علي ميكائيل و هزارچه سونج به پادشاه و امير شيخ علي رسيدند پادشاه را گرفتند و امير شيخ علي را بقتل آوردند و آن در شهور سنه ست و ثلثين و سبع مائه. و امير راي ملك را نيز كه در يورت گذاشته بودند بقتل آوردند و با كلات نشستند و پادشاه را با خود بردند. و از اين جانب عبد اللّه مولاي به پل آب روشن كه سرحد بيهق است با امرا و خواجه علاء الدين محمد رسيد و همه جماعت را گرفته به قهستان برد و امير توروت و امير حاجي و امير موسي جاندار را كه با او قرابتي داشتند اجازت داد و خواجه علاء الدين محمد را چندگاه محبوس داشت. بعد از آن مقرر كردند كه قلعه طبس را كه مدتي مديد است كه در تصرف آبا و اجداد وزراي خراسان بود و امرا را در آن مدخل نه به كوتوالان امير عبد اللّه سپارند. بر اين جمله مقرر كردند و وصلتي ساختند و او را به مقام خود به فريومد فرستادند و بعد از آن چون خبر كشتن امير شيخ علي و گرفتن پادشاه طغاتيمور به عراق رسيد امير شيخ حسن بزرگ، امير شيخ محمد مولايد را به اميري خراسان تعيين فرمود و خواجه جلال الدين محمود را به وزارت و نواب امير حياطغا ملازم ايشان بودند، در جمادي الاولي سنه ثمان و ثلثين و سبع مائه و حكم يرليغ نافذ شد كه امير عبد اللّه مولاي مددكار امير شيخ محمد مولايد باشد و خراسان را ضبط نمايند. چون ايلچي به امير عبد اللّه مولاي رسيد بر آن عزيمت كه
ص: 310
به امير شيخ محمد مولايد ملحق شود ايلچي پيش امير شيخ محمد فرستاد كه در كدام يورت ملاقات خواهد بود (؟) و امرايي كه با امير شيخ محمد مولايد بود [ند] چون امير درويش و نواب امير حياطغا جانقي كردند كه پيشتر از آن كه امير عبد اللّه ملحق شود با امير ارغون شاه جنگ مي‌بايد كرد و دفع او نمود تا به معاونت او احتياج نباشد. چون امير عبد اللّه با لشكر قهستان به نيشابور رسيد خبر آمد كه امير ارغون شاه از كلات بيرون آمده بر در قلعه كلات با امير شيخ محمد مولايد جنگ كرد و او را و چند پسر او را بقتل آوردند و لشكر او هزيمت كرده با عراق معاودت نمودند. از اين سبب امير عبد اللّه از نيشابور با قهستان كه مقام او بود مراجعت كرد.
و چون خبر قتل امير شيخ محمد و هزيمت ايشان به امير شيخ حسن بزرگ رسيد، فرمود كه لشكر او در ولايت قومس و ري مقام نمايند تا مدد فرستاده شود و خواجه جلال الدين محمود در دامغان بود او و همه جماعت در ولايت قومس مقام نمودند. بعد از آن امير شيخ محمد شبان قتلغ را در فصل پاييز اين سال به امارت خراسان مقرر فرمودند كه برقرار خواجه جلال الدين محمود وزير باشد و آن لشكريان به امير شيخ محمد شبان قتلغ پيوندند. چون خبر آمدن ايشان به امير ارغون شاه رسيد برادر خود امير يولي را با لشكري تمام به مازندران فرستاد و امير يولي در سرحد مازندران بر خيل خانه و يورت امير شيخ محمد شبان قتلغ زد و ايشان را غارت كرد از آن سبب امير شيخ محمد را زمستان در مازندران مقام افتاد در رمضان سنه ثمان و ثلثين و سبع مائه. و در فصل بهار از مازندران به بسطام آمدند و در ذو القعده اين سال امير يولي بر عزيمت جنگ روي بديشان آورد. هنوز جنگ واقع نشده لشكر عراق منهزم گشته مراجعت نمودند بعد از آن امير ارغون شاه به مشاورت و كنكاج خواجه قطب الدين جام و امراي خراسان و خواجه علاء الدين محمد، پادشاه طغاتيمور را ديگرباره در سنه تسع و ثلثين [و سبع مائه] در نيشابور به پادشاهي بنشاندند و بعد از آن امرا امير شيخ حسن و پسر او ايلاكن و اتباع و اشياع او و امير شيخ حسن كوچك و برادران و امراي چوپاني ايلچي به خراسان فرستادند و استدعاي آمدن پادشاه طغاتيمور نمودند در رجب سنه تسع و ثلثين و سبع مائه. پادشاه طغاتيمور و امير ارغون- شاه و خويشان و امير موسي جاندار و امراي ديگر و خواجه علاء الدين محمد ديگرباره به طرف عراق روانه شدند تا ذو الحجه اين سال در حدود ساوه مقام نمودند و ايلچيان به اطراف فرستادند بعد از آن به حدود سلطانيه حركت فرمودند. از يك
ص: 311
جانب امير شيخ حسن بزرگ و اميرزادگان اردو بديشان ملحق شدند و امير- شيخ حسن كوچك و امراي چوپاني با نزديك اردو آمدند و امير صاين پسر امير نيكپي را پيش خواجه علاء الدين محمد فرستادند كه ارادت آن كه به پاي‌بوس بندگي حضرت مشرف گرديم. اما از امير شيخ حسن بزرگ و هم داريم. خواجه علاء الدين محمد، بنابر دفع تهمت، به امير شيخ حسن كوچك رقعه‌اي نوشت كه احوال به بندگي حضرت عرضه داشته شد يرليغ نافذ گشت كه او را به انواع سيورغاميشي مخصوص گردانيده چنان سازيم كه راه و كار او از امير شيخ حسن بزرگ بالاتر باشد و هرچه ارادت او باشد بجاي آرد. امير شيخ حسن كوچك آن رقعه را پيش امير شيخ حسن بزرگ فرستاد كه تو آقا و مخدوم و خويش مني. چون امير شيخ حسن [بزرگ] رقعه را مطالعه فرمود، به شب بي‌اجازت از اردو جدا شد و امير شيخ حسن كوچك نيز بازگشت. چون تفرقه در ميان ايشان پيدا شد پادشاه و امير ارغون شاه و خواجه علاء الدين محمد و امير موسي جاندار متوهم گشته روي به خراسان نهادند.
در غره محرم سنه اربعين و سبع مائه در مقام كالپوش نزول فرمودند. بعد از اين چون احوال و كيفيت امراي عراق و آذربادگان و فارس و كرمان و بغداد و ممالك ديگر مشروح گردد احوال پادشاه مغفور طغاتيمور و امراي خراسان شرح داده شود.

احوال امير شيخ حسن بزرگ با اويرات و امرايي كه تعلق بدو داشتند

در بغداد و موصل و آن اطراف نزول فرمودند و ايلاكن نويان- پسر او- به عراق آمد و شد مي‌فرمود و از مملكت عراق و ولايت آذربادگان تصرف مي‌نمود و پسر ايلاكن- آقبوقا- مملكت خوزستان و هويزه مستخلص كرد.

احوال شيخ حسن كوچك‌

بعد از آن كه امير سيورغان و امير شيخ حسن كوچك و امراي چوپاني [را] با سلطان محمد و امير شيخ حسن بزرگ ديگرباره مصاف افتاد، سلطان محمد را بقتل آوردند و امير سيورغان وفات يافت. امير شيخ حسن كوچك چون امير تمورتاش را در خفيه بقتل آورده بودند شخصي را پيدا كرد كه پدر من امير تمورتاش است و
ص: 312
مادر خود را به وي داد و برادران چون ملك اشرف و ملك اشتر و عم‌زادگان چون امير پيرحسين و ميرتودان تالش و امير تودان امير حسن و عم خود ياغي باستي و نواب و غلامان و ارخته «28» به تمامي بر وي جمع شدند. چون لشكرها متفق شدند تمورتاش نام را اجازت داده عذر خواست و در حدود آذربادگان و عراق و فارس و كردستان و كرمان چنانچه مفصل خواهد شد مقام ساختند. امير پيرحسين پسر شيخ محمود چوپان مملكت فارس و كرمان و يزد و لورستان و شولستان به تمامي در ضبط آورد و هر ولايتي را حاكمي از قبل خود نصب فرمود. در سنه ثلث و اربعين و سبع مائه. ملك اشرف به قصد ملك فارس و مملكت امير حسين برخاست و تا اصفهان مسخر گردانيد و امير مبارز الدين محمد مظفر را كه از قبل امير پيرحسين حاكم كرمان بود جلب فرمود پيش او رفتند. چون خبر به امير پير حسين رسيد بي‌آن كه جنگي واقع گردد پيش شيخ حسن كوچك كه آقاي ايشان بود رفت و چند روز ملازم بود بعد از آن در خفيه قصد او كردند و ملك اشرف نيز اصفهان و بيشتري ولايت عراق غارت كرد و بازگشت و پيش امير شيخ حسن كوچك رفت و امير ياغي‌باستي را امير مسعود شاه اينجو كه مدتي حاكم فارس بود و پيش ياغي‌باستي ملازم با لشكري تمام به طرف فارس رفت و شيراز مستخلص كرد و كس پيش امير مبارز الدين محمد مظفر كه در كرمان بود فرستاد كه خود به مدد كاري آيد يا لشكري بفرستد.
بعد از چند روز نواب ياغي‌باستي در خفيه عرضه داشتند كه امير مسعود شاه را غرض آن است كه چون مملكت مسخر شود مخالفت نمايد و خود متصرف شود بنابراين مسعود شاه را بقتل آوردند. همان روز مادر امير مسعود شاه- تاشي خاتون- جامه سياه كرد [و] در بازار شيراز رفت و فرياد مي‌كرد كه شما بيشتر فرزندان و برادران داريد روا مي‌داريد كه پسر مرا بي‌جرم و گناه بقتل آورند؟ عوام الناس شيراز جمع شدند ياغي‌باستي منهزم از شيراز بيرون رفت و امير علي ماست فروش و چند نوكر ديگر از آن ياغي‌باستي را گرفته بقتل آوردند. امير جمال الدين شيخ ابو اسحاق برادر امير مسعود شاه كه از امير پيرحسن بازگشته و در ولايت شيراز بود متوجه شهر شيراز گشت و شهر مسخر شد در سنه ثلث و اربعين و سبع مائه. بعد از يك سال امير ياغي‌باستي و ملك اشرف اتفاق كرده به قصد شيراز و آن ممالك آمدند و اصفهان و
______________________________
(28). ارخته يا ايرختا يا ارختا به معني دوست است.
ص: 313
آن ولايت را مستخلص گردانيده تا به ابرقوه آمدند و از در رودان و روسنجان مقام كردند به سبب آن كه امرا و اكابر پيش ايشان مي‌آمدند بعد از دو سه روز خواستند كه به طرف شيراز روند ايلچي از طرف تبريز رسيد كه خاتون امير شيخ حسن كوچك قصد او كرده و او را بقتل آورده چون حال چنين بود [از] امراي اردو كس به طلب ايشان فرستاد كه مراجعت نمايند مبادا كه ديگري قصد اين مملكت كند. مراجعت فرمودند و به طرف تبريز روانه شدند و امرا و نواب كه پيشتر از اين ملازم امير پيرحسين بودند و در شيراز و آن نواحي بودند بازگشتند بيشتر به كرمان پيش امير مبارز الدين محمد مظفر رفتند و بعضي به شيراز روانه شدند. بعد از آن ملك اشرف به تبريز به جاي برادر خود امير شيخ حسن كوچك به پادشاهي بنشست و در خفيه قصد ياغي‌باستي و خويشان خود كرد و همه را بقتل آورد در سنه اثني و ستين و سبع مائه. پادشاه جاني خان از سراي به راه دربند باكو به تبريز آمد و آن مملكت را مستخلص گردانيد و ملك اشرف را بقتل آورد. و هم در آن چند روز پادشاه جاني خان و پسر او در تبريز وفات يافتند و لشكر پادشاه جاني خان بازگشت.
امير شيخ حسن بزرگ، آن مملكت را در تصرف آورد و چون او وفات يافت پسر او- پادشاه اويس- به پادشاهي بنشست و مملكت بغداد و آذربادگان و اربل و موصل و شيروان مستخلص گرداند و سلاطين ميردين مطلع گشتند و با او وصلت ساختند و در شهر سنه بيمار شد وصيت فرمود كه شاهزاده شيخ حسين- خلد ملكه- در تبريز قائم مقام باشد و پسر بزرگتر را شاهزاده شيخ علي به حكومت بغداد مقرر گردانيد و وفات يافت. رحمة اللّه.

ذكر پادشاهي شاه و شاهزاده جهان حسين خلد اللّه ملكه‌

اكنون مملكت آذربادگان و كردستان و بغداد و موصل و تبريز و سلطانيه و همدان و لور كوچك «29» در تحت تصرف گماشتگان اوست و در شهور سنه ثلث و
______________________________
(29). لرستان يعني اراضي لر نشين، مقارن استيلاي مغول به دو قسمت تقسيم مي‌شد: لر بزرگ و لر كوچك. امروز به جاي لر بزرگ كوهكيلويه و بختياري قرار دارد و لر كوچك همان است كه حاليه هم آن را لرستان مي‌گوييم و غرض از اين قسمت اخير كه در آن ايام لر كوچك خوانده مي‌شده بيشتر ناحيه فيلي يعني اطراف خرم‌آباد و اراضي پشتكوه بوده است (تاريخ مغول ص 442).
ص: 314
ثمانين و سبع مائه با بندگي حضرت خلافت پناه سلطنت دستگاه سلطان ممالك اسلام ظل اللّه الممدود علي كافة الانام غياث الحق و الدنيا و الدين شاه ولي- خلد اللّه تعالي ملكه و خلافته و سلطانه- وصلت ساخت.

ذكر امراي اويرات امير علي پادشاه و حافظ و برادران‌

چون امير علي پادشاه كه خال پادشاه ابو سعيد بود وفات يافت امير حافظ چند گاه پيش پادشاه طغاتيمور در خراسان ملازم شد آخر الامر مراجعت نموده وفات يافت و اكنون از ايشان كسي نمانده و اولاد امير حاجي طغاء عيسي‌بك كه ولايت اربل و موصل و آن نواحي را متصرف بود بعد از آن وفات يافت و از اعقاب ايشان كسي كه صاحب وجود باشد نمانده آن مملكت اكنون در تصرف شاهزاده جهان شاهزاده حسين شاه اويس خلد اللّه ملكه است.

ذكر احوال امير ارتنه و اولاد امير برمقار و سنكتاز

امير ارتنه به حكم يرليغ سلطان سعيد ابو سعيد در روم مدتي حاكم بود. بعد از وفات سلطان ابو سعيد آن مملكت را به عدل و داد آراسته گردانيد و در تقويت و تمشيت امور شريعت و اعزاز و اكرام سادات و علما و مشايخ بدانچه امكان داشت بكوشيد تا غايتي كه خلايق آن مملكت او را «كوسه‌پيغمبر» لقب دادند. آخر الامر به نيك نامي به جوار حق پيوست و اكنون آن مملكت، فرزندان و اتباع او دارند.

ذكر اولاد امير ايسن‌قتلغ و برادرزادگان او

امير محمود ايسن‌قتلغ و امير آقبوقا و امير ارسبوقا كه عم پدر ايشان بود چندگاه كردستان و هويزه و همدان و آن مملكت را حاكم بودند بعد از آن امير محمد بيك پسر امير محمود و امير حبش آقا و توقبوقا و تومان چوپان قتلغ كه تعلق به آقبوقا گرفته بود به قصد اصفهان آمدند و هم در آن روز كه آنجا نزول مي‌كردند تمور غلام امير شيخ ابو اسحاق كه حاكم اصفهان بود با معدودي چند بيرون آمد چون به نزديك قيتول ايشان رسيد پيش از آن كه به همديگر رسند هزيمت كردند و متفرق
ص: 315
شدند و روي با مقام خود كردند و اكنون كسي كه صاحب وجود باشد نمانده الا فرزندان امير توكال كه برادر امير محمود بود در خراسان‌اند ذكر ايشان كرده شود. و تومان امير چوپان قتلغ و لشكر هربيان (؟) و جلايل و تومان و فرزندان اميرا كرنج و باي قطب الدين و امير علي بيش‌رو و ملوك و لشكر شيروان و سلاطين ميردين و ولايت ايشان در ضبط تصرف شاهزاده جهان شاه حسين است.

ذكر اولاد شرف الدين امير محمود شاه اينجو كه پيشتر ذكر رفته‌

پسر او امير كيخسرو مدتي در مملكت فارس حكومت كرد و وفات يافت و پسر ديگر- امير محمد نام- مدتي ملازم امير پيرحسين بود آخر الامر پيرحسين قصد او كرد و او را بقتل آورد و امير مسعود شاه را چنان كه پيشتر ذكر رفته امير ياغي باستي بقتل آورد. بعد از آن امير شيخ ابو اسحاق در سنه ثلاث و اربعين و سبع مائه در شيراز به پادشاهي نشست و مدتي مملكت فارس و گرمسير و اصفهان و لورستان و شولستان و شش در «30» و آن ولايات در تحت تصرف او بود و امرا و وزراي ممالك از اطراف سر در ربقه اطاعت او آوردند و مطيع و منقاد او گشتند و روزگار به عيش و عشرت و شادكامي مي‌گذرانيدند و ذكر بذل و سخاوت او در جهان منتشر گشت.
امير مبارز الدين محمد مظفر كه ذكر او خواهد رفت در ولايت كرمان و جيرفت و رودبار و ولايات اربعه چون بم و ريقان و بسا و نرمه‌شير كه به حكم يرليغ، كوتوالي آن تعلق به امير ابو مسلم كه اسفهسالار ممالك بود [و] از قبل خود اخي شجاع خراساني را نصب كرده بود مستخلص گردانيده در تصرف خود آورد و مال هرموز و كيش و بحرين و ديرآب كه پيشتر تعلق به حكام شيراز داشت مي‌خواست كه تصرف نمايد و ايلچي پيش ملوك آنجا مي‌فرستاد و مال طلب مي‌داشت ميان ايشان بدان سبب منازعتي پيدا آمد و امير ابو اسحاق دو سه نوبت به محاصره كرمان و يزد و آن مملكت مي‌رفت كاري دست نمي‌داد. مستخلص ناكرده مراجعت مي‌نمود.
يك نوبت به يزد رفت و با شاه مظفر كه در يزد از قبل پدر خود حاكم بود مصالحه مي‌كرد و شاه سلطان- كه خواهرزاده محمد مظفر بود- پيش امير شيخ ابو اسحاق آمد و مدتي ملازم بود بعد از آن بي‌اجازت روي به كرمان نهاد قراولان او را گرفته
______________________________
(30). شش در: شوشتر.
ص: 316
به شيراز بردند. با او هيچ خطابي نفرمود و تربيت بسيار كرده به انواع عاطفت مخصوص گردانيد. امير مبارز الدين محمد مظفر جمعي مغولان اوغاني را كه در قلعه سليمان و حدود جيرفت و رودبار ساكن بودند و سركشي مي‌كردند مي‌خواست كه در ضبط خود آورد. با لشكري به سر ايشان رفت. ايشان كس پيش امير شيخ ابو اسحاق فرستادند و التماس مدد نمودند. امير سيف الملوك و مولانا شمس الدين صاين قاضي سمناني و جمعي از لشكر خود را به مدد ايشان فرستاد و در جيرفت با امير مبارز الدين محمد مظفر جنگ كردند و شكست بر لشكر امير شيخ ابو اسحاق آمد و امير سيف الملوك و مولانا شمس الدين و چند كس ديگر از سرداران لشكر را بقتل آوردند و دستگير كردند و لشكر اوغانيان بعضي پناه با قلعه سليمان بردند و بعضي مطيع و منقاد امير مبارز الدين محمد مظفر شدند.
و چون خبر هزيمت لشكر و قتل آن جماعت منتشر شد جمعي از امرا چون امير سلطان شاه جاندار- كه دختر او در حباله شاه شجاع بود- و امير مبارك شاه ايناق- كه از ايناقان پادشاه سعيد مغفور سلطان ابو سعيد بودند- با امير شيخ ابو اسحاق مخالفت فرموده پيش امير مبارز الدين محمد مظفر آمدند و امير شيخ ابو اسحاق از امير ابو بكر پسر اميرا كرنج كه از امراي بزرگ ايران زمين بود متوهم گشته او را بقتل آورد و بيشتر امرا بدان سبب متوهم گشته متفرق شدند تا به حدي كه تمور آقا كه غلام امير شيخ ابو اسحاق بود و در اصفهان از قبل او حاكم، چون امير ابو اسحاق بدانجا رفت با او خلاف كرده او را بگرفت و هم در حال پشيمان گشته عذرخواهي نمود و امير شيخ ابو اسحاق را گرفته رها كرد. امير شيخ ابو اسحاق فرمود تا تمور را بقتل آوردند و حكومت به امير اميران كه پسر امير محمود شهرستانه كه سيد اجل آن ممالك بود داد و او را تربيت فرموده خواهرزاده خود را در عقد او آورد.
و چون امير مبارز الدين محمد مظفر را شوكت و قوت زيادت شد و اكثر ممالك شيخ ابو اسحاق در تصرف او آمد كس به هندوستان فرستاد پيش شخصي ابو بكر نام از عباسيان كه مي‌گويند فرزند عباس است و خلافت آل عباس به وي مي‌رسد و اجازتي حاصل كرد كه مبارز الدين امير محمد مظفر قائم مقام خليفه باشد و بدان وسيله به خلافت و سلطنت بنشست و بعد از آن امامت و خطابت بر شعار عباسيان به خود قيام مي‌نمود. بعد از آن لشكر به در شهر شيراز برد و چندگاه محاصره كرد و شيخ ابو اسحاق برقرار به عيش و عشرت مشغول [و] بدان ملتفت نمي‌شد. تا
ص: 317
آخر رئيس عمر و جمعي از كلويان شيراز و خويشان و متعلقان امير حاج كه امير شيخ ابو اسحاق او را بقتل آورده بود مخالفت نمودند. مضطر گشته در شهور سنه ست و خمسين و سبع مائه از شيراز بيرون آمده روي به لورستان نهاد و امير مبارز الدين شيخ محمد مظفر در شهر شيراز رفت و آن مملكت او را مسخر شد و امير شيخ ابو اسحاق بنابر آن كه اتابكان لور تربيت يافته او بودند بدانجا رفت و چندگاه آنجا مقام نمود بعد از آن خانه و فرزندان و متعلقان را در لورستان گذاشته به شش در رفت و والده خود را با خود برد تا او را پيش امير شيخ حسن بزرگ فرستد. چندگاه آنجا ساكن شد و از آنجا ايلچي به تبريز پيش ملك اشرف فرستاد و فرستادن والده در توقف داشت كه شايد از تبريز بيشتر مددي برسد و ايلچي ديگر پيش امير شيخ حسن بزرگ به بغداد روانه گردانيد و التماس معاونت نمود. اميرزاده آقبوقا كه نبيره امير شيخ حسن بود به شش درآمد با امير شيخ علي ايناق كه پيشتر ملازم شيخ ابو اسحاق بوده و چندگاه آنجا مقام كرد بعد از آن امير مبارز الدين محمد مظفر لشكر جمع كرده از شيراز به اصفهان آمد و امير اميران را كه از قبل امير شيخ ابو اسحاق آنجا حاكم بود چندگاه محاصره كرد و دو سه جنگ اتفاق افتاد و يك نوبت با روي شهر سوراخ كردند و در درون شهر آمدند كاري دست نداده مراجعت كردند و مبارز الدين امير محمد مظفر بازگشت و شاه سلطان را- كه پيشتر ذكر رفته- با لشكري تمام بر در اصفهان بگذاشت.
و چون امير شيخ ابو اسحاق را معلوم شد كه امير مبارز الدين محمد مظفر مراجعت نمود با نوكري چند روي به اصفهان نهاد و به شب در شهر آمد. چون شاه سلطان و لشكر امير محمد را معلوم شد كه امير شيخ ابو اسحاق در شهر آمده چند نوبت جنگ به دروازه‌ها آوردند كاري دست نداد و امير شيخ ابو اسحاق بر عادت معهود به شراب خوردن و عشرت خود مشغول بود. آخر الامر كوتوالان قلعه طبرك اصفهان جماعتي لشكريان را از دري كه با صحرا داشت به قلعه درآوردند و از در ديگر به شهر درآمدند. امير اميران و جماعتي خويشان او شهر بازگذاشته بيرون رفتند و امير شيخ ابو اسحاق هم در شهر پناه به خانه خواجه نظام الدين كه شيخ- الوقت آنجا بود داد. چون آن جماعت واقف شدند بدانجا رفتند و او را گرفته بيرون آوردند و به شيراز پيش امير مبارز الدين شيخ محمد مظفر بردند. چون به حضور او رسيد هيچ اظهار عجز نكرد. جماعتي كه حاضر بودند چون پيشتر نوكر و متعلقان او
ص: 318
بودند امير مبارز الدين محمد مظفر احوال ناپرسيده امير قطب الدين [بن] امير حاج را فرمود كه امير شيخ ابو اسحاق پدر ترا بقتل آورده قصاص بر تو واجب است و در حال سوار شد و امير قطب الدين [بن] امير حاج او را بقتل آورد. در شهور سنه سبع و خمسين و سبع مائه. و پيشتر از قتل او به وقت استخلاص شيراز پسر او امير علي سهل را گرفته بقتل آورده بودند و از اعقاب امير شرف الدين محمود شاه اينجو كسي ديگر نمانده. و اللّه اعلم.

ذكر جلوس سلطنت پادشاه جهان جلال الدنيا و الدين شاه شجاع خلد اللّه ملكه‌

حال آن كه جد او اميره پهلوان روزگار شرف الدين امير مظفر به حكم يرليغ پادشاه مغفور اولجايتو سلطان خدابنده محمد نور اللّه مضجعه به ضبط و ياساميشي راههاي خراسان و عراق و دفع قطاع الطريق كه در آن روزگار پيدا شده بود چون جمال لوك و مغولان نكودري به قصبه ميود يزد [- ميبد] كه سرحد بيابان است فرستاد. مدتي در ميود و سر راهها بدان مهم قيام مي‌نمود و آينده و رونده و تجار به فراغت آمد و شد مي‌نمودند بعد از وفات او امير مبارز الدين محمد كه پسر او بود هم به حكم يرليغ به همان مهم كه [به] پدر او مفوض بود قيام مي‌نمود در وقت سلطنت سلطان سعيد ابو سعيد او را طلب فرمود و به انواع عواطف و سيورغاميشي مخصوص گردانيد به سبب آن كه قلع و قمع تمامي قطاع الطريق بجاي آورده بود و در آن باب آثار مبارزت و شجاعت به تقديم رسانيده بعد از آن مرتبه او روز به روز در تزايد و تضاعف مي‌بود و ولايت يزد و كرمان و آن مملكت را در ضبط مي‌آورد تا بعد از آن كه كارهاي بزرگ او را دست داد و مملكت فارس چنانچه پيشتر ذكر رفته مستخلص گردانيد و به نيابت خلفاي عباسي در مسند خلافت بر سرير سلطنت نشست از اطراف، امرا و اشراف روي به درگاه او آوردند و از تبريز كه تختگاه بزرگ است استدعاي حضور او نمودند. لشكرها در كرده از مملكت فارس به طرف تبريز روانه شد و تبريز مسخر او گشت و در روز جمعه در مسجد جامع به خود بر منبر رفت و خطبه خواند و امامت كرد. چون غلبه شهر تبريز بسيار بود متوهم شد كه مبادا نقصاني واقع گردد مراجعت نموده متوجه مملكت خود گشت. چون به
ص: 319
اصفهان رسيدند فرزند او شاه شجاع و شاه محمود و خواهرزاده او شاه سلطان كه پيشتر ذكر او رفته از وي متوهم شده كنكاج كرده او را گرفتند و چند روز محبوس داشتند و شاه سلطان را فرمودند تا امير محمد مظفر را كه خال او بود ميل در كشيد و به قلعه فرستادند و بعد از آن او را بقتل آوردند. و ميان شاه شجاع و شاه محمود و شاه سلطان نزاعي پيدا شد شاه سلطان را بگرفتند، به علت آن كه پدر ما را ميل در كشيده‌اي و او را نيز ميل دركشيدند و شاه شجاع در شيراز به پادشاهي بنشست و شاه محمود به اصفهان رفت و آنجا با برادر شاه شجاع مخالفت آغاز كرد و چند نوبت ميان ايشان جنگ واقع شد آخرالامر شاه محمود التجا به پادشاه سعيد اويس خان كرد و وصلت ساخت و بعد از چندگاه وفات يافت و آن مملكت به تمامي در تحت تصرف پادشاه شجاع آمد و برادر مهتر او شاه مظفر در وقت حيات پدر حاكم يزد بود چون وفات يافت همان مملكت بر پسر او نصرة الدين شاه يحيي مسلم داشت در وقتي كه جد او امير محمد مظفر را بقتل آوردند او در شيراز بود با چند نوكر خود و از آن امير محمد مظفر، پناه با قلعه پنجدر شيراز داد و مدتي در قلعه بود. چند نوبت شاه شجاع به پاي قلعه رفت آخر الامر ميان ايشان اصلاحي رفت و شاه يحيي با يزد معاودت نمود و اكنون ولايت يزد تعلق بدو دارد و برادر او شهزاده شاه منصور مصاحب و ملازم عم خود شاه شجاع بود و دختران شاه شجاع يكي در حباله او و يكي در حباله شاه يحيي است. بعد از چندگاه شاه منصور را به محاصره برادر او شاه يحيي به يزد فرستاد. مادر ايشان در يزد بود بيرون آمد و ميان برادران اصلاحي كرد و او را با يزد برد و لشكريان، بعضي با او متفق شدند و بعضي با شيراز مراجعت نمودند. بعد از مدتي شاه منصور پناه با بندگي حضرت سلطنت پناه شاه ولي خلد اللّه ملكه و سلطانه آورد و اكنون ملازم آن حضرت است و باقي اولاد و احفاد امير مبارز الدين محمد مظفر پيش پادشاه شجاع ملازم‌اند و اكنون مملكت فارس و چهارصد كرمان و اصفهان و كاشان و لورستان و شولستان و خوزستان و گرمسير شيراز تا به هرموز و ولايت پرگ‌وتار (؟) و ولايت هنگ (؟) و بال و شبانكاره در تصرف پادشاه جهان شاه شجاع است و از ملوك هرموز و كيش و بحرين و ديرآب خراج مي‌ستاند.